آبان ۱۴، ۱۳۸۹

به خاطر بیست و چهار سالگی ماندگارم


دروازه های شهر را بسته اند . شهر در آماده باش است . لباسهای سنگین به تن کرده ایم . صدای سم اسبان سپاه دشمن زمین را می لرزاند ، دل ما را هم . دیده بانها می گویند تعداد حدودی شان پنج برابر کل افراد شهر است . زنان و کودکان و پیرمردها را داخل قلعه برده اند . صدای شیونشان به گوش می رسد . من شمشیرزن هستم . بالای یکی از دیوارهای شهر ایستاه ام . فرمانده ام خواسته نگذارم موجود زنده ای از بالای این دیوارها به داخل بیاید . ترسیده ایم ، با این حال سرود آزادی و ایستادگی می خوانیم ... دشمن نزدیک تر میشود ، سیاه است ... همه چیز سیاه است ... شب شده ، زیر نور ماه زره هایشان برق می زند و تا چشم کار می کند برق لباسهایشان موج می زند ...........

******

دروازه ها شکسته اند . مثل مور و ملخ به داخل شهر ریخته اند ... فرمانده ام کشته شده است . این بالا تنها من هستم ، و تا نفسم بیرون می آید نباید بگذارم وارد قلعه شوند . تا کنون صد و دو نفر را کشته ام ... دستم به قبضه شمشیر چسبیده است ، عضلاتش خسته و ناتوان شده ... تا نفس دارم باید بجنگم ... به خاطر شهرم ، به خاطر آزادی ام ، به خاطر آن دخترکی که موهایش چونان گندمزاران بود و چشمانش عمیق اقیانوسی .... به خاطر او می جنگم ... محاصره ام کرده اند ... بیست و چهارساله بودم .... و دو سال است که بیست و چهار ساله مانده ام .... تیزی و سردی خنجری را در پشتم حس می کنم ... می سوزم .... زمان برای من ثابت مانده است ... از همان دو سال پیش که دیدمش .... یکیشان را می کشم ... هفت نفر دیگر دورم را گرفته اند ... جهش تیر فلزی که چون افعی سینه ام را می درد ، حس می کنم .... چشمانم سیاهی می رود ... به خاطر لبخند افسونگرش ، به خاطر تمام مهربانی های سپیدش .... می ایستم ، می جنگم .... خون مجال نفس نمی دهد ... ریه هایم پر شده از لخته های گرم خون .... به خاطر تو .... به خاطر تو که بیست و چهار ساله مانده ام ....
می افتم و در بیست و چهار سالگی که ماندگار شد ، هرگز بلند نمی شوم ......

۷ نظر:

كاوه گفت...

سلام پريزاد عزيزم

عمق اين متن زيبا اما دلخراشو شايد حتي اگه توضيح خودت هم نبودخوب درك ميكردم.

نميدونم چرا احساس عذاب ميكنم...

فرهاد گفت...

از غمها پروا نکنم
پروانه ام و پروا نکنم

تینا گفت...

پریزاد جان! نرو! خواهش میکنم بنویس....طاقت رفتن تو رو دیگه ندارم.

بمون! این نه یک دستور و نه خواهش....یه نیازه....بنویس!

پریزاد گفت...

می نویسم تینا جان ... به زودی ... اما نه با این فرمت :)

امید صیادی گفت...

دورود /


وقتش نشده هنوز ؟

ايوب گفت...

اييييييييييييييييييي بابا آخه چرا بابا ننوشتنت چيزيي را كه درست نمي كنه با نوشتن حدااقل همين محول مجازي كه گرم بزارين گرم باشه و رنگ نبازه ما الان به جايي رسيديم كه بايد راضي باشيم به حداقل ها

ناشناس گفت...

سلام
کجایی
چرا نیستی
دلم تنگ شده