آبان ۰۸، ۱۳۸۹

زندگی دچار شده !


اصولا بچه ها را دوست دارم . اما امان از وقتی که ونگ ونگشان بلند شود و به هیچ صراطی مستقیم نباشند . در این صورت است که معمولا مامان گرامی راه چاره را خوب می داند . اما اگر این مامان گرامی از قشر زنان در صحنه حاضر جامعه باشد و شغل شریف کارمندی پیشه کرده باشد ، حساب شما و آن بچه با کرام الکاتبین است . از نظر من کل زنان کارمند به دو دسته تقسیم می شوند : یک ، زنانی که شغلشان را از خانه و سر و همسر و بچه و غیره و ذلک بیشتر دوست دارند . دو ، زنانی که تمام کائنات را فدای خانه و زندگیشان می کنند .
حال اگر زنی از دسته اول باشد ، معمولا کسانی در فامیل و اطراف پیدا می شوند که دلسوز خانه و سر و همسر اینها باشد ، غذای گرم برای خودشان و خانه شان فراهم می کند ، موقع دعواهای زناشویی وسط می افتد و بار هر متلکی را به دوش می کشد ، بچه شان را تر و خشک می کند و ....
در این موقع هاست که آن یک نفر می شود زن خانه و مادر بچه ها ، این جور وقتهاست که در گفتارهای بچگانه عمه تبدیل می شود به مامان ...
مانند من که شوهر نکرده صاحب خانه و زندگی و بچه شده ام !!

آبان ۰۴، ۱۳۸۹

حکایت منصور و کمی شوخی های س ی ا س ی


نمی دانم کجا بود که از تیز هوشی منصور دوانقی خواندم و فهمیدم تاریخ ، آن قدرها که می گویند به درد نخور نیست :
می گویند زمانی که منصور ، حاکم بغداد شد ، از ترس دشمنان قصد داشت دیواری بر دور شهر بیافزاید . اما نمی خواست پول این دیوار کشی را از جیب مبارک بپردازد ، مالیات اضافه هم مردم را خشمگین می کرد ... فکر کرد و فکر کرد . پس دستور داد در شهر جار بزنند که قرار است از ساکنین شهر سرشماری به عمل آید و به ازای آن به هر یک از افراد خانواده سکه ای نقره تعلق خواهد گرفت . مردم بیچاره که مالیاتهای شبانه روزی کمر ضعیف و نحیفشان را خم کرده بود از ذوق در پوست خود نمی گنجیدند ، پس حیله کردند و طمع به خرج دادند ... مامور سرشماری به هر خانه که می رسید سرپرست خانوار تعداد را دو برار می گفت ، مثلا اگر چهار نفر بودند می گفت هشت نفر تا سکه بیشتری دریافت کند ... مامور سرشماری هم بالای هر خانه تعداد افراد خانوار و تعداد سکه پرداخت شده را حک می کرد .... بعد از گذشت چند مدت ، وقتی همه خوش و خرم از کلکی که بر سر دولت گذاشته بودند ، جشن و پایکوبی می کردند ، منصور اعلام می کند که به علت سرشماری پولی برای ساخت دیوار شهر ندارد پس همه افراد شهر موظف اند یک سکه طلا برای این کار به دولت پرداخت کنند ... در این وسط مردم ماندند و تعداد دوبرابر سکه ای که باید می پرداختند و تیزهوشی منصور ....


حکایت یارانه و سوبسید و سرپرست خانوار وکارت بنزین و هزار مساله دیگر ، نه حکایت کمبود انرژی است نه قاچاق بنزین و کم شدن ترافیک ، بلکه حکایت همان اتی و برزو خان و نسترآقا خان داموس است که یکی پول می گیرد، آن یکی ملت را میزند و کس دیگر پول به مردم می دهد تا مزه این زور گویی از زیر دندانشان برود . حکایت ، حکایت منصور است و تیز هوشی اش و ملتی که باید در عوض دریافت چندرغاز پول کمک یارانه ، بهای طلا گونه بپردازند برای هر چیز .....



درگوشی : این متن را چند روز پیش نمی دانم در کدام وبلاگ خواندم و به زبان خودم تعریفش کردم ... خالق اثر نیاید فحش ناموسی نثار ما کند که انتحال ادبی کرده اید ، بگوید تا لینک بدهیم ، مستقیم :دی

آبان ۰۳، ۱۳۸۹

یک حس نوستالژیک شبانه


امشب اینجا خیلی سوت و کور است . تصمیم گرفته ام که همین حالا بیایم و پیش تو باشم . در آپارتمان را باز می کنم و بیرون می روم . از حیاط رد می شوم و وارد کوچه تاریک و ساکتمان می شوم . به سر خیابان که می رسم سوار یک ماشین سواری میشوم . می دانم مرا به میدان ولیعصر می رساند ، همان جا که شخصی ها داد می زنند : تهران ! تهران ! از میدان سرداران می گذرم ، چراغانی است ، و آن مجسمهء سرباز ِ وسط ِ میدان ، عبوس و سرد ، میان ِ نور ِ خنک چراغها به جلو نگاه می کند ، خوشحالم که پشت سر گذاشتمش ... در یک چشم بر هم زدن به ولیعصر رسیده ام ... راننده گویی مسیرش جای دیگری است ، اعتنایش نمی کنم ، کرایه اش را هم نمی دهم ! هوا کمی سرد است ، اما مهم نیست ، در اولین سواری که مقصدش تهران است ، می نشینم ... مسافرهایش همه مرد هستند ... ظرفیت تکمیل است ، راه می افتیم .... آه که چقدر خوشحالم ! میدان آخر را هم رد می کنیم ، این میدان لعنتی که غریبگی زیادی با من و دلم دارد ... همه چیز خوب است اما در سکوت و سرمای محسوری فرو رفته است . وارد اتوبان می شویم ، راننده به سرعت برق می گازد ، چهار مرد مسافر خوابیده اند . من اما چشمانم باز است و بیرون را نگاه می کنم .... هیچ چیز در این تاریکی دیده نمی شود اما من خوب می شناسم این کوهها و دشتهای به ظاهر خواب بیابان را ... تمام این طبیعت ، تمام این چاله چوله های راه با من حرف می زنند ، من همه شان را می شناسم ... اصلا این اتوبان رنگ دیگری دارد ، بویش فرق می کند ، بویی که من در هیچ کدام از جاده ها حس نکرده ام .... کرج 45 کیلومتر ... تهران 15 کیلومتر ... سفینه فضایی میلاد از این دور هم دیده می شود ... میدان آزادی پیاده می شوم ... مسافرها بر سر کرایه چانه می زنند من اما حواسم جای دیگری است ... تا به حال از آزادی ، اوین نیامده بودم ... می توانم هم از اشرفی اصفهانی بیایم که آن وقت گم می شوم می توانم هم از مسیر همیشگی ام بیام ... تاکسی اما این موقع شب پیدا نمی کنم ... پایم را زمین می گذارم و خیز برمیدارم و پرواز می کنم .... چهار راه ولیعصر ، میدان ولیعصر ... آهان .. اینجا ونک است ... پایین می آیم . می خواهم بدانم کلاسیک ، ساعت یک و نیم نیمه شب هم باز است ... همه جا تاریک است ... پارک ملت با آن چراغهای محو و مه گرفته اش غمگینم می کند .. بینی ام را به کرکره پایین کشیده کلاسیک می چسبانم ... همه چیز سیاه است ... دوباره بال میزنم و اوج می گیرم ، پارک وی این نیمه شب کمی استراحت می کند ... اما هنوز هم ماشینی ویراژی می دهد و چرت شبانگاهی اش را پاره می کند ... می پیچم دست چپ .... پرپروک هم بسته است ... اگر این موقع شب کسی گرسنه شد و دلش هوس پیتزا کرد ، کجا باید برود ؟ پمپ بنزین هم خلوت شده ، تک و توک ماشینی دارد بنزین می زند ... فقط یک دستگاه را باز گذاشته اند ... تندتر پرواز می کنم ، سر چراغ قرمز نمی ایستم با سرعت می پیچم دست چپ . به میدان رسیده ام ... چراغ های کدر ، میدان را نورانی کرده اند ... جنبنده ای نیست ... باز هم می آیم جلوتر ... مسجد در نور سبزی آرام گرفته است و پارک خالی و تنهاست ... تنها یک مرد سگ پیرش را دور پارک می چرخاند تا حیوان جان بگیرد .... دکه روزنامه فروشی هم تعطیل است .... می آیم بالا ... جلوی خانه تان .. روی سکوی سیمانی رو به روی در می نشینم ... می خواهم حالا که تو آن بالا خوابیده ای من این پایین منتظرت باشم .... هوا سرد است ... گل باقالی و گارفیلد و نونوئه به طرفم می آیند .. انگار آنها هم یخ کرده اند .... به هم تکیه می دهیم و همه منتظرت می مانیم تا صبح اولین کسی باشی که می بینیمش ...


آبان ۰۱، ۱۳۸۹

زن بودن یا نبودن ، مساله این است !


دختر بودن ترسهای مخصوص به خودش را دارد و در تمام دوره مونث بودنش این ترسها را به دوش می کشد .
من ترس را زمان کودکی ام فهمیدم وقتی پدرم هنگام بازی من با پسرکان فامیل اخم کرد و مرا از بازی های کودکانه ام محروم ...
من ترس را در ابتدای دوره بلوغم فهمیدم ، وقتی که مادرم هیچ از عادات زنانه نگفته بود ، و من مانده بودم و کار نکرده و بی آبرویی فجیعی که به بار آورده بودم ...
من ترس را زمانی فهمیدم که عادت ماهیانه ام عقب می افتاد و مادرم با نگاه پرسشگرانه و سرزنشگرانه محکومم می کرد که حامله ام !
من ترس را در ابتدای نوجوانی ام فهمیدم وقتی مجبور شدم برجستگی های تنم را در لباسهای گشاد و تیره بپوشانم و از طبیعت که چنین بی رحمی در حق من کرده بود نالان باشم .
من ترس را در لحظه نقاشی یک قلب با تیر خون آلود فهمیدم ، هنگامی که معنای نقاشی را نمی دانستم اما با حرفهای ناسزا و نیشگونهای برادر و مادرم مواجه شدم .
من ترس را در آن دوران خاص ، در آن بیمار شدن عجیب و حس افیون وار تجربه کردم ، هنگامی که نمی توانستم بگویم روی زرد من از برق چشمان پسر همسایه است نه ویروس و آمپول و قرص .
من ترس را در دوره دانشجویی کشف کردم هنگامی که به خاطر خواستگاری یکی از پسرهای دانشگاه و علاقه مان به هم از خانه بیرون شدم و هنگام بازگشت محدودیتم چند برابر شد .
من ترس را زمان تماسهای بی وقفه شبانه فهمیدم و اصرار مادر برای ازدواج با بانی این تماسها در آستانه ترسش از پیردختر شدن من و قدم گذاشتن من در راهی ناشناخته و وحشت آورتر .
من ترس را قبل از شب زفاف فهمیدم وقتی قرار شد برای اثبات عفتم به دکتر مراجعه کنم ، ترسی که همه دخترها با آن درگیرند .
من ترس را زمان جدایی ام فهمیدم وقتی قرار بود یکه و تنها در جامعه ای زندگی کنم که نگاه مثبتی به زن مطلقه نداشتند ...
من ترس را وقتی فهمیدم که هر روز و هر شب مرا از متجاوزین به خانه و بدنم می ترساندند تا بار دیگر وارد خانه ای شوم که در همان خانه ترس به من تزریق شده بود ....
من ترس را وقتی فهمیدم که دانستم من یک زنم .... و این ترس تا دم مرگ همراهم است ، همراه تمام زنها ، ترس از زنیتشان ، از عفت و باکرگیشان ، ترس از تجاوز و مردن ، ترس از شب و مرد و .....
و اینگونه عمر زنها می گذرد ....

مهر ۲۹، ۱۳۸۹

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت


شب بدی بود . شبی که سپیدی صبحش هم توان پاک کردنش را نداشت . کسی در کوچه های وحشت آور حکومت نظامی احساسش ضجه میزد . دیو سیاه جدایی بدن تمام دلبستگی هایش را پاره می کرد . آخ که چه شبی بود و درتمام این بی پناهی ، تویی که دست دراز کردی تا مامن امنی شوی ، ترسم تو را هم درید ... امروز نه احساسی دارم و نه از آن دیو می ترسم ... امروز فقط غمین چهره پژمرده توام که خودم رنگ زردی را هدیه اش دادم .... امروز دیوانه ای شرمسارم ........

مهر ۲۸، ۱۳۸۹

دنیای این روزهای من


دو روزی می شود که حرف نزده ام . روزه سکوت گرفته ام . زندگی ام رقت انگیز شده ، مانند زخم کهنه ای که با ناخن های کثیف کنده شده و حالا چرکش هی بیرون می آید و بوی تعفنش دارد خفه ام می کند . نه راه پسی مانده نه پیش ، منتظر دو قطره بعدی هستم تا کاسه صبر زندگی ام را لبریز کند تا با دستان خودم پایانش دهم ... با تمام این احوال این دو موزیک شبانه روز برایم مویه می کنند و دلداری ام می دهند .


مهر ۲۶، ۱۳۸۹

اندرونی

گل می دوزم و گریه می کنم .
گل می دوزم و دعوا می کنم .
گل می دوزم و فراری تر می شوم .
گل می دوزم و دورتر می شوم .
گل می دوزم و .....

زندگی من با این گلها گره خورده ، که در هر باغش پری کوچک غمگینی به تمنای خنیاگر عبوسی نشسته که روحش را دزدیده است !!

cat and sparrow


یه گربه نازی که همه دوسش دارن ، من اما اون گنجیشک بی قرارم که از همه فراریم ....

مهر ۲۴، ۱۳۸۹

روزگار غریبی است نازنین ...


دنیای غریبی است . آدم از فردایش هیچ خبر ندارد .
چهار سالی می شود که هر ماه برای تست و کنترل تیروئیدم به یکی از بهترین آزمایشگاه ها می روم . روبه روی این آزمایشگاه ، ساختمان پزشکانی است که چند سال پیش خودم هم در آن کار می کردم ، طبقه آخر این ساختمان پزشکان ، مطب دکتری بود که هیچ وقت نه گذرم به تخصصش افتاد و نه قسمت دیداری فراهم شد . دکتر جوانی که تنها آوای نام و فامیلش مرا جذب کرده بود و هر بار به تابلویش نگاه می کردم که آیا هنوز هم آن بالا مطب دارد یا اینکه مثل دیگران کوچ کرده و به فرنگ رفته است ، دکتر " کیارش کیانی فر " . به نظرم اسم شیک و برازنده ای بود برای یک متخصص مو و پوست و زیبایی ....
اما چه کنیم که آدم از فردایش خبر ندارد . امروز هم روز موعود تست خون بود در همان آزمایشگاه کذایی و دیدن اعلامیه فوت نا به هنگام جوانی ناکام و دکتری خوش نام .... من نمی دانم چه چیزی باعث مرگش شده ، شاید یک تصادف الکی ، یا یک سکته مغزی و قلبی که امروزه کلی بین جوانها شایع شده ، یا شاید هم اصلا یک خبر دروغ باشد از ترس طلبکارها و آقای دکتر الان در سواحل دریای مدیترانه قدم می زند و به ریش ما می خندد ... هر چه که بود کلی مرا درگیر کرد که آیا من می دانستم بعد از چهار سال ، دکتری که نامش برای من خوش آهنگ بود ، امروز می میرد و تابلویش را می برند به همان فرنگ و دیگر مِن بعد از این نمی توانم نامش را بخوانم و محظوظ شوم ؟؟




درگوشی : همین الان فهمیدم ایشون درست چهار سال با سرطان ریه مبارزه می کردند !!! حاشا ، حاشا که از مرگ هراسیده باشم .


مهر ۲۳، ۱۳۸۹

زبان مادری اول یا دوم ؟


من اساسا جز زبان مادری ام زبان دیگری را نمی دانم ! یعنی هر آنچه را هم که می دانم از زبان دوم و سوم و ... طی فرآیند طولانی آموزش و به طور اکتسابی به دست آورده ام . حتی در به کار بردن همین زبان مادری هم آنقدر دچار لکنت و غلط های لپی و غیر لپی می شوم که ترجیح می دهم کمتر حرف بزنم ، چه برسد به زبانهای اکتسابی دیگر ... حتی اگر در ممالک خارجه هم باشم ، کاربرد زبانی غیر از زبان مادری برایم دشوار و سخت است . می گویند زبان مادری هیچ وقت از ذهن آدمها پاک نمی شود و از همان عنفوان کودکی جایگاه خاصی را در ذهن فرد اشغال می کند که آسیبهای مغزی هم گاه نمی تواند خللی درش به وجود بیاورد ، این در حالی است که حتی افراد در شرایط خاص مثل خواب ، کما ، درد و رنج کشیدن و ... هم به زبان مادریشان سخن می گویند حتی اگر مدتها باشد آن را به ورطه فراموشی سپرده باشند .... برایم جالب است که مسلما من هم نباید از این قاعده مستثنی باشم ، اما واقعا متعجب می شوم که در خواب و رویا به فصیح ترین شکل ممکن به زبان دیگری غیر از زبان مادری ام تکلم می کنم که گاه برایم حتی ترسناک هم می شود !! شاید تنها چیزی که تسکینم می دهد تناسخ ارواح باشد و وجود روحی بازیگوش در درونم که از روزگاران پیشین جا خوش کرده و به زبانی بیگانه اما آشنا درد و دل می کند !!! نمی دانم ......

مهر ۱۸، ۱۳۸۹

چقدر نزدیک نزدیکی ، چقدر از دیگرون دوری


رضا یزدانی رو با فیلم تهران ، طهرانش شناختم ، گرچه هیچ وقت نشد این فیلم رو ببینم و فقط موفق شدم تیترهای تبلیغاتی و ترک هاشو رویت کنم ، با این حال علاقه من به جنس موسیقی راک چیزی فراتر از دیدن این فیلم بود ؛ چرا که تنها با شنیدن دو سه تا لرزه سیم گیتارباس و الکتریک موزیک فیلم ، انگار سیم دل خودم می لرزید و منو می برد به اون پنهانی ترین زوایای شخصیتم که گاه واسه خودم هم تازگی مرطوب و تاریکی داره ....
پینک فلوید ، بیتلز ، گری مور ، هادی پاکزاد ، مهرداد پالیزبان و رضا یزدانی اش زیاد هم برام فرق نداره ، مهم اون فضای خاص و خلسه آور اون موزیک معتاد کننده است که دوست دارم توش غوطه ور شم و برم تا آخر اون چیزی که شاید هر کسی تحسینش نکنه ... برای من ، برای منی که تنهایی رو با تک تک سلولهای روح و بدنم نفس کشیدم و توی اوج همین تنهایی کشنده که به بهشت با دیگران بودن ترجیحش دادم ، این جنس موزیک خبر از خلد برینی می داد که اصل وجودم رو اونجا جا گذاشتم و با شنیدن هر زخمه گیتارش و هر نغمه درامزش دوری محض و نبودنش رو یادآوری می کنه ....
یه جایی که با دود سیگار و قلیون و مستی بی وقفه و وجود یه ساقی سیمین ساق فقط میشه تسکینش داد ....
همین جاها بود که تو رو شناختم و به بهانه تو با موسیقی تو ، با دوستای تو ، با هر چیزی از جنس آهنگ و نغمه آشنا شدم و توش غرق شدم ... رضا یزادنی بهانه است واسه آلبوم جدیدش به نام ساعت 25 شب و البته ساعت 25 شبهای خودمون و هفت شنبه ای که به اوج و نهایت رسید ....


درگوشی : حس تاریخ این آلبوم را گوش دهید .

درگوشی 2 : شیشه پنجره را باران شست ، از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


مهر ۱۷، ۱۳۸۹

اندرونی


تو بگو صدایت چه رنگی است تا بر بوم خاطراتم بکشم ؟
تو بگو آغوشت چه مسکنی است که درد زمین خوردنم را کم و کمتر می کند ؟
.
.
.
.
.

تو بگو ، خودت بگو با اشکهای امشبم چه کنم ؟؟