مهر ۰۷، ۱۳۸۹

نمی دانم


نمی دانم ِ من مثنوی هفت من شده است . اصولا هیچ صراط مستقیمی وجود ندارد که من از آن باخبر باشم . " نمی دانم " با خون من عجین شده و یار همیشگی من است . کم کم باورم شده که هر آنچه از مکرمات و محسنات می دانستم کشکی بوده که تنها به مذاق عمه جانمان خوش می آید و من نه چیزی می دانم و نه چیزی دانسته بودم ! درونم دخترک لجوج سرکشی منزل کرده که تمام کتابها را پاره می کند و با هر حرفی شیشه های آبغوره را پر می کند . کودکی شده ام به غایت شرور و سرخورده ، اما شبها که کابوس مرگ می بینم دنبال امن آغوشی ام تا دلداریم بدهد و تمام آدم بدها را بزند . واقعا نمی دانم چه کسی هر شب درب اتاق را باز می کند تا چاقو بر خرخره ام بکشد و نفسم را بند بیاورد . نمی دانم آیا ساعتهای طولانی روانکاوی و بحثهای زورکی می تواند آن نمی دانمم را حل کند ، که آغوش کسی نه از روی ترحم که از روی عشق بر چهره دژم و خسته ام آیا گشاده خواهد شد ؟ نمی دانم .....

مهر ۰۴، ۱۳۸۹

بازگشت


یه جورایی حس می کنم سالهاست اینترنت ندیدم ، به کامپیوتر دست نزدم ، از خونه و زندگیم دور بودم و در یک کلام انگار همه چی برام تازگی داره ! نمی دونم ساعت چنده ، هنوزم ساعتم به وقت اون وره ، سر شبه انگاری ... نمی تونم بگم خوشحالم که اومدم یا غمگین ، فقط میدونم اون لحظه که چند قدم اون طرف ترم مرز خودمون بود و عکس رهبرها رو اون بالای بالا زده بودند و نوشته بودند " به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید " دلم گرفت ، از ته دل آرزو می کردم مامور مرز وقت چک کردن پاسپورتم یه ایرادی بگیره و نذاره که من وارد ایران بشم .... الان خسته ام ... میرم تا یه کم فکر کنم ........

شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

Border Line


کمتر از 14 ساعت زمان مانده . کوله پشتی ام پر است از پیراهن تنهایی و موبایلم پر از عکس " تو " . بار اول نیست که مرز را رد می کنم . اما باور کن این بار هوای بی عطر " تو " ، نفس کشیدن ندارد .......

شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

عنوان ندارد !


... و من از آدمها بیزارم . از خنده های بی دغدغه مردم بیزارم . از شلوغی های پر همهمه آدمها بیزارم ، من از دوستیشان ، از دوست داشتنشان ، از محبت بیزارم . من از مردم بیزارم . از هر آنچه که مرا به آدمیان وصل می کند بیزارم . من دلم می خواهد خودم باشم ، زنی تنها که نه به عشق فکر می کند و نه به دوستی ها . من می خواهم خودم باشم ، میان کتابها و نقاشی هایم ، میان آهنگ ها و نوشته هایم . من می خواهم خودم باشم . زنی اغوا گر که خودش را حبس کرده میان هر آنچه که تو از آن بیزاری . من از آدمها بیزارم که نمی گذارند برای خودم باشم .





درگوشی : این پست شاید بتواند کمی از خشم و غمم بکاهد .
نیستم ، این روزهایی که می آیند نیستم ، میروم یک جای دور ...

شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

Bir Sana Tapdum *


لحظه هایی هست که می خواهی نفسش بکشی ، نگه اش داری ، یا همان جا دنیا خشک شود یا اینکه همان لحظه اوج بمیری و بمانی تا ابد ... لحظه هایی هست که با تمام نفس بودنش ، با تمام احتیاجت ، پسش می زنی ، می گذری و نگاهش هم نمی کنی ، همین لحظه هاست که وقتی به یادش می افتی دلت آتش می گیرد ، قلبت می سوزد و چشمانت پر آب می شود .... درست مثل آن لحظه که رد گربه ای ، گنجشکی را می گیری بر سر دیوار ، آنقدر نگاهش می کنی تا بپرد ، بر حیاط یا شاخه ای دیگر ... فرقی هم نمی کند گم کردنش ودیگر ندیدنش بر دیوار بلند همسایه باشد ، یا بلندای درخت سپیدار یا جلوی رویت ، مهم این است که آن لحظه را از دست دادم و پریدی ، بی آنکه زمان خشک شود یا عمر من تمام ......





* عنوان ، به زبان ترکی استانبولی است .

شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

امشب به یمن آمدنت جان گرفته ام


درهای باغ را گفته ایم باز کنند ، فواره ها را نیز . نقل و شیرینی وشربت محیا کرده ایم به قدر و اندازه . کنیزکان نو رسیده پیش قدمتان را می شویند به عطر گلاب . منتظریم روی ماهتان ، خورشید عالم تاب شود بر آستانه عمارت متروک دلمان که نبضش به عشق شما می تپد و سبزی باغش ، چشمان رنگین کمانی شماست . تولدت شده . مبارکها باشد نوزدهم شهریور ماه سال یکهزار و سیصد و سی و یک .

برای تو ، برای کاوه عزیزم

مرغ یک پا دارد !


هنوز هم آدمهایی پیدا می شوند که قانون جاذبه را نفی می کنند ... به گردی زمین شک می کنند ، قانون گریز از مرکز را نمی فهمند و در کل دو دوتایشان بسته به خواست خداست ؛
اینان بندگان مرغهای یک پا هستند !!!

شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

سه نقطه

نمی دانم این اجاق و اجاق گاز دیگر چه صیغه ای است که این قدر محبوبت واقع شده ! اصلا هم حواست نیست وقتی دو دست کوچکت را به لبه اش می گیری و روی انگشتان پا بلند می شوی تا ببینی روی آن چه خبر است ، شاید دو دیگ بزرگ آب جوش آن بالا مشغول غل زدن باشند که هر آن ممکن است رویت برگردد و فاجعه ای درست شود .
تو بگو چه می توانستم بکنم ؟ با هزار هزار قربان صدقه و من بمیرم و تو بمیری هم که کنجکاوی کودکانه ات اغنا نمی شود ، تازه لج باز هم شده ای این روزها !
وقتی آن جور خاص نگاهم کردی و لبهای کوچکت را برچیدی و با بغض صدایم زدی ، ندیدی ، ندیدی آن همه اشک را که به خاطر دعوا کردنت قورت دادم تا مبادا چهره بزرگ و خشم آلودم در نظرت بی اهمیت جلوه کند ، که مبادا بعد از این پشیزی هم برای حرفهایم ارزش قائل نشوی !! اما نمی دانستی چقدر دلم در هم تپید ، در هم کوبیده شد وقتی بعد آن ، ده ها بار گفتی ده تا دوستت دارم ، و من ماندم با آن ده تا عشق تو که نهایت شمارش محبتت بود و بغض باز نشده ای که انگار تو دعوایم کردی ... عذاب وجدان گرفته ام و الان بیشتر از قبل این بغض لعنتی گلویم را می فشرد وقتی قرار است فردا نیایی ... تو بگو با چند بوسه و بستنی مرا می بخشی ؟ اصلا دلت هم تنگ می شود که تا شنبه ما را نمی بینی ؟