شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

اندرونی


پروردگارا ، ما اگر جای شما بودیم ، دو کلام هم کنار مصحفمان مرقوم می کردیم ، دل شکستن معصیت است از نوع کبیره اش ...

شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

ربنا اَرحَمنا ....


هی آقای صدا و سیما ، درسته امسال ماه رمضون جای صدای آسمونی ربنای استاد شجریان ، صدای نمی دونم کدوم گره گوری رو داری پخش می کنی که سر خوندن اولین ربنا نفسش دیگه بالا نمیاد ، اما ، تو خونه همه ماها صدای ربنای استاد شجریان رساتر و بلندتر پخش میشه ...




درگوشی : دانلود ربنای استاد شجریان

شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

ماجرای من و پنلوپه و تویی که نمی آیی !


در روزگاران قدیم ، پادشاهی بوده به نام اودیسه ؛ که بر یونان و نواحی اطراف حکم می راند . اعلیحضرت اودیسه همسری زیبا رو و زیرکی داشته ، پنلوپه نام . شرح ازدواج این دو چیزی کم از مثنوی معنوی و بوستان و گلستان ندارد ، اما از آن جا که ملل اطراف تا چشم حضرت اودیسه را دور میدیدند ، فیلشان یاد هندوستان می کرد و سر به شورش می گذاشتند ، تنها ازدواج اینها 10 سال به طول می انجامد ، باقی همه در جنگ و رام کردن مردم سپری می شود . خلاصه یک روز ( یعنی روز بعد از این ده سال ) اعلیحضرت همایونی اودیسه راهی جنگی می شوند بزرگ ، به نام تروا ، که شرح و بسطش را دوست عزیزم هومر به اغراق و تمامی بیان کرده ، جنگ تروا هم ده سالی طول می کشد ، اما اودیسه بازنمی گردد . جریان از این قرار بود که وقتی ایشان در جنگ پیروز می شوند هوا و هوس خدایی عقل و جانش را در برمی گیرد و به عوض تشکر از خدای دریاها که مسبب اصلی این پیروزی به حساب می آمده ، سر ناسازگاری می گذارد . خدای دریاها هم از آنجا که بسیار یک دنده و لجباز بودند و از آن دست خدایان مهربان و رحیم به شمار نمی آمدند ، اودیسه بیچاره را ده سال در دریاها و اقیانوسها سرگردان می کند ، اینجا را داشته باشید تا ببینیم چه بر سر پنلوپه بانو آمد در این 20 سال مهجوری و فراقت ...
شاعر بزرگ دیگری از خطه شیراز به نام سعدی ، می فرمایند : این دغل دوستان که می بینی / مگسانند گرد شیرینی
این شعر حکیمانه وصف حال آن روزهای علیاحضرت پنلوپه بود ، از آنجا که ایشان ترگل ورگل و خوشگل بودند ، و صد البته ملکه یونان و اطراف به شمار می آمدند و هزار البته شوهر هم بالای سرش نبود ، تاجران و اغنیا و خلاصه اونهایی که پولشان از پارو بالا می رفت ، برای خواستگاری پنلوپه به قصر آمدند ، خوب پنلوپه چی کار می توانست بکند ؟ مهمان حبیب خداست آن هم از نوع خواستگار ، آن هم بعد این همه سال که شوهر داشته ، تازه یک بار هم بچه ای به دنیا آورده ، هیچ لذتی برای یک زن بالاتر از این نیست که تا آخر عمرش خواستگار داشته باشد ، حتی اگر به وصال هم نیانجامد . اما از آنجا که پنلوپه از خاندان اصیل اشراف بوده و به قول معروف سر سفره پدر و مادر بزرگ شده بود ، تدبیری می کند تا شر این خواستگاران را از سرش کم کند ، پس می گوید ، من به بافتن کفنی ( در بعضی روایات آمده بادبان ) برای شوهرم ( در روایات دیگر آمده پدر شوهرم ) مشغولم و تا آن را تمام نکنم ، نمی توانم کسی را انتخاب کنم ، شما هم بمونید تا علف زیر پاهاتون سبز شه . اما این حرف پنلوپه دروغ نبوده ، بلکه راست راست هم بوده ، چرا که داری برپا می کند و شروع به بافتن می نماید .... اما چه بافتنی ! روزها می بافد و شبها می شکافد ... و بدین وسیله بیست سال ، یعنی تا زمان بازگشت همسر دلبندش بافتن کفن را طول می دهد .... اودیسه باز می گردد و تمام خواستگاران را به ضرب تیر و کمانش جا در جا می کشد و ...
پنلوپه در ادبیات نماد زن پاکدامن و وفادار است ، زنی که پابند همسر و بچه می ماند ....

غرض ازنوشتن این مقدمه ، این بود که بگویم ما هم ترمه ای داریم واسه عهد بوق ، قدیمی و گرانبها ، یک سالی است رویش را می دوزیم با انواع مروایدها و منجوقها و ابزار زینتی ، اما شبها می شکافیمش ... اطرافیان کنایت می زنند که " تو هنوز اینو تموم نکردی ؟؟؟!! " نمی دانند در دل ما کیست و در ذهن ما چه افسانه ها که نمی گذرد و اسوه تقوا و پاکدامنیمان چه بانوی بزرگی است ... افسوس ... با این اوصاف یک رج بیشتر نمانده تا کار تمام شود ، اما شما هنوز نیامده اید ! ما وسعمان نمی رسد بیست سال صبر کنیم ، بی زحمت لج و لجبازی را با خدای دریا و آسمان کنار بگذارید و برگردید .... دیگر خود دانید .


مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

اندرونی


می چسبم به دیوار ، تا روی تخت یک نفره ام جایی باز شود ، به قد یک نفر دیگر ، به اندازه تو ... وسعم همین است و بس ... عروسکی ، بالشی ، خیالی گاه ، سایه ای ، عکسی شاید ....

این شبها تنهایم ، تنها ....



مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

به که بگویی ؟


یاد آن روزها افتاده ایم ، یاد آن روزها افتاده ایم و خوابمان نمی برد .... تو که خاطرت هست ؟
یاد آن روزهایی که تجریش را گز می کردیم پی چیزی ، تو که خاطرت هست بهانه با هم بودن بود و بس ، بلکه ترافیک کوچه باغهای باران زده دربند و قبرستان کنارش دستاویز بوسه های پنهانی شود و فروغ را شاهد بگیریم بر پاکی دلهامان ...
یاد آن روزها افتاده ایم ، تو که خاطرت هست ؟ زمین خوردن یک باره و چندباره مان در آن برف و بوران ، سر سیاه زمستان و سرخی گونه هامان از شرم و خجلت فراوان و آرزوی زمین خوردنی سخت تر ، بیشتر ، بل راهی پیدا شود دوباره به آغوش گرم شما ...
یاد آن روزها افتاده ایم ، خوابمان نمی برد ، این روزها فکر می کنید شلنگ به دست ، آب گرفته ایم به تمام آن روزها ، سُرانده ایم ته چاهک ! جای انگشتهای ماسیده مان بر عکستان گواه بدخیالیتان ...گرچه هر بنی بشری نقل عاشقانگی ما را می داند از برای شما ، به دل نگیرید واگویه های طفلان سرگردان و وامانده کوچه پس کوچه های بن بست را بهر خاطر ما ... ما که عمری است درس آتش و سیاوش پس می دهیم به روزگار ، چند صباحی هم محض خاطر روی گلسار شما ......

مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

بای بای


امروز از آن روزهایی بود که یک لحظه فکر کردم می توانم زندگی تازه ای داشته باشم ، زندگی فراتر از کلاسهای خیاطی و گلدوزی و ایروبیک ، یک چیز ِ شاید دوری که امروز خیلی خیلی نزدیک شد ، کورسویی که در این تاریکی روز و شب من ، مثل خورشید درخشیدن گرفت ! زندگی که به کارم ، مدرکم ، خواندن زبان فرانسه و انگلیسی بی فایده دراین همه سال ، افتخار کردم . از آن افتخارها که خودت تنها می دانی چه کرده ای و که بوده ای ، دیگر مهم نیست مردمت ، کشورت ، مملکتت قَدرَت را می داند یا نه !
امروز بعد از حدود یک ماه به درخواست اقامتم در کانادا پاسخ داده شد . ذوق زده ام ، امتیازم برای دریافت گرین کارت یک چیزی بالاتر از حد نصاب بود ...
کاش اینها که کلی املاک منقول و غیر منقول جهت به حجله رفتن بنده در روزگار مبادا کنار گذاشته اند ، بدانند از این همه تنها 6 میلیون تومان می خواهم تا از این مملکت گل و بلبل فرار کنم !



درگوشی : می آیی با هم برویم ؟


مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

روزانه نوشت


ساعت 6 عصر بلند شدم ! اصلا دوست نداشتم که از خواب نازم که همه اش تو کنارم بودی و کلی صحنه های قشنگ و خوشگل با هم داشتیم بلند شوم ... حتی در خوابم ترانه ای سرودم که آهنگسازش هم خودم بودم ، منتها فقط صدای علی . اصحابی را طلب می کرد و تنظیم تو را ...
بیدار شده ام و به خودم می پیچم ، شاید به خاطر این غروب بد عصر جمعه ، شاید به خاطر نرفتن سر قراری که دیشب برای خودم چیدم ، شاید هم برای آن قبض موبایل کذایی و رفتار پدر ... نمی دانم ... بغضم گرفته ... کاش می شد جمعه ها را از تقویم خط زد ... می دانی ؟ حس می کنم جمعه هم مثل زاییدن است .... تا غروب آفتاب دردش را می کشی ، بد و طولانی ، همین که غروب تمام شود و شب سر بزند تو هم فارغ می شوی ، آرام می گیری ...
قرار بود یک پستی بنویسم راجع به سول میت ، اما ورژن 2 یش ، بحث و نتیجه گیری اش را هم به نوبت بسپارم به دست یکی ، چند وقتی است نه وقتش را می کنم نه حوصله اش را دارم ، غم نان هم مزید بر علت شده .... همچنان از کامنت گذاشتن معذورم ... تا بلکه روزی روحیه جوانی دوباره بازگردد و از اینترنت بازی شاد شوم ... فعلا که حس ته کشیدگی و نم گرفتگی دارم ....

مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

my heart will go on


گاهی عادت لازم است . گاهی فراموش کردن ، زمان لازم است ... گاهی عادت لازم است ... نپرس به چه و که ... نه چیزی هست و نه که ای ! به این زمان بد ، به این پیر لکاته عادت باید کرد ... به این دلتنگی زیاد ، به این فاصله دور ، به اینها باید عادت کرد ...

درگوشی : پیش خودمان بماند ، نه به دلتنگی ات عادت کرده ایم ، نه به نبودنت ... دلمان گرفته
راستی درصد کابوس دیدنهای شبانه و بیگاهه هم زیاد شده ، زیاد !!!

درگوشی 2 : تا مدتی از گذاشتن کامنت برای دوستان خوبم معذورم ... ببخشایید

مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

نماز یا نماز جمعه ؟


همین دیروز شد ... نمی دانم چند تایش راست بود و چند تایش دروغ ... بابت دروغهایم عذاب وجدان ندارم ( شاید هم دارم ) من قیاس کردم و از کل به جز رسیدم ، بقیه اش گردن پدر و مادرش ! همین دیروز آن خانوم چادری آمده بود خانه مان ... بگذریم که تا دیدمش موهایم را دادم داخل روسری قرمزم و دستکش دستم کردم تا نبیند لاک قرمز زده ام و ناخن هایم بلند است ... کلی سوال داشت ، از مذهب ، دین ، نظا.م و ... می گفت مامور تحقیقات آمو.زش و پرو.رش است ... دختر همسایه مان آدرس مرا داده بود تا از من برایش تحقیق کنند . نمی دانم چقدر راست گفتم و چقدر دروغ ، اما همه را آن طور جواب دادم که مطابق میلشان است ... حس می کردم وارد یکی از ار.گانهای دو.لتی شدن در این زمانه مثل کندن مو از خرس است ... چه اهمیت دارد ؟ بگذار یکی نان بخورد ، حداقل دل خودم خوش می شود ... دست آخر پرسید : نماز جمعه شرکت می کند ؟ خنده ام گرفت ، گفتم : بله ! هر هفته !

پیش خودم فکر می کردم در این روزگار باید پرسید طرف اصلا نماز می خواند ؟ به این نتیجه رسیدم اینها اصلا در باغ نیستند :دی