شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

یه روز خوب میاد !؟

من روزهاست تصمیم گرفته ام فرار کنم ، نه ! نمی روم بلکه فرار می کنم ... وقتی حاضری کار و خانه و خانواده و دوستان و شهر و دیارت را بگذاری و سختی یادگیری یک زبان دیگر را به جان بخری ، پول جمع کنی و تمام همتت را بگذاری که فقط بروی آن ور ، هر کجا ، و آن ور شده ظرف بشویی و با یک نان روز را شب کنی و حساب دخل و خرجت را محکم داشته باشی و همه چیزهای دوست داشتنی ات را آن ور مرز رها کرده باشی به امید یک چیز بهتر ، دیگر مهاجرت نمی کنی ، فرار می کنی ... من روزهاست دارم نقشه فرار می کشم حتی اگر آن طرف هم وسعت غروب به همین اندازه دلگیر باشد .... اگر آن روز خوب اینجا آمد ، شاید روزی بازگشتم ... شاید .....

شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

دلم برای آنها که نمی دانند می سوزد !

قصه ای بود قدیمها ، که در آن خرسی برای کشتن مگسی که روی صورت دوستش نشسته بود ، سنگی را برمی دارد و محکم می کوباند بر صورت طرف و با این کار هم مگس را می کشد و هم دوستش را ....
خوب که نگاه کنیم می بینیم خیلی از دوستی ها و عشق های ما هم شبیه دوستی همین خاله خرس قصه است . آن قدر پارتنرمان ، بچه مان ، والدمان و ... را دوست داریم که ندانسته سنگی از جهالت و ندانستن برمیداریم و می کشمیش ، بی آنکه بدانیم شاید آن زیر علاوه بر صورت طرف ، کل اعتماد به نفس و هویت و داشته های فرد را هم له می کنیم ...
دلم می سوزد برای این همه جهلی که در دوست داشتن هایمان پنهان کرده ایم .
مادر من ، پدر من ، دوست من ، همسرم ، پارتنرم ! اگر مرا می خواهی ، برای داشتنم دوستی خاله خرسه نداشته باش !