آبان ۱۶، ۱۳۸۹

بسته شد !


هنر ، درد است . دردی که خودت می کشی و زیبایی دروغینش را به نمایش می کشی ... هنر ، تنهایی است . هر کس درکش بیشتر و عمیق تر باشد تنهاتر است . این را از آن جهت نمی نویسم که هنرمندان را غرور بردارد و لاف تعمق و تفکر بزنند . این را برای آن دسته می نویسم که نمی دانند در پس زیبایی ها ، دردی است عمیق ....

اینجا می نوشتم تا دردهایم را به زیبایی برسانم ، اینجا می نوشتم چون می دانستم اهالی دنیای مجازی خودشان درد کشیده اند ، اما امان از وقتی که دل ناگران باشی حتی در پشت همین مانیتور و کیبورد سرد و کسی محلش نگذارد .... توقعی نیست ، ما در همان خیابانهایی زندگی می کنیم که دیروزش پسری در کف خیابان ، چهل و پنج دقیقه التماس ملت می کرد تا نگذارند بمیرد ، ما در همین خیابانهایی زندگی می کنیم که نمی دانیم همسایه بغلیمان کیست و چیست و آنوقت گودر و فیس بوک و وبلاگ راه می اندازیم ، کامنت می گذاریم و کامنت پس می دهیم ، افسوس نمی دانیم شاید همین همسایه کناریمان وبلاگی راه انداخته تا فریاد بزند من اینجا تنهایم ....
اینترنت ، وبلاگ گردی ، دانلود و آپلود و ... همه و همه همان درد بی درمانی است که خیلی ها گفته اند و ما هم سر تکان دادیم ، اما نفهمیدیم پشت درد ، درد است ، پشت درد بی همزبانی گرمی است که تبدیل شده به اتاقکهای سرد و خفه چت روم ها ....
اینجا آمدم تا بنویسم ، من درد دارم ، درد داشتم ، ننوشتن هایم درد است ، نوشتن هایم دردتر .... من اینجا آمدم بگویم آنقدر که دلواپس بوده ام ، هیچ کس ، هیچ کس دلواپسم نبود ، هیچ کس سراغی از من نگرفت ، نه در همین حوالی سرد اینترنتی و نه در همین نزدیکی های واقعی .... امشب آمدم بگویم دیگر نمی نویسم ، نه برای تو و نه برای هیچ کس .... سراغی از من نگیرید .... گو اینکه برای کسی پشیزی هم ارزش ندارد ....




درگوشی : تو مپندار که خاموشی من ، هست برهان فراموشی من . هنوز هم منتظر نوشتن تو هستم ، کاوه ای که فروید را بغل کرده ای ، عاطفه ای که پرده نشین خاطره ها شده ای ، مرضیه ای که مهربانی ات هنوز هم جریان دارد ، ساسوشایی که پابرهنه باران خورده ای و نقاشی هایت را به بی رنگان هدیه می کنی ، تینایی که مرا دوباره با خلیل جبران آشتی دادی و افقی که افق این دوستی ها را رج زده ای و با خودت برده ای ....



گوش بده