شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

Bir Sana Tapdum *


لحظه هایی هست که می خواهی نفسش بکشی ، نگه اش داری ، یا همان جا دنیا خشک شود یا اینکه همان لحظه اوج بمیری و بمانی تا ابد ... لحظه هایی هست که با تمام نفس بودنش ، با تمام احتیاجت ، پسش می زنی ، می گذری و نگاهش هم نمی کنی ، همین لحظه هاست که وقتی به یادش می افتی دلت آتش می گیرد ، قلبت می سوزد و چشمانت پر آب می شود .... درست مثل آن لحظه که رد گربه ای ، گنجشکی را می گیری بر سر دیوار ، آنقدر نگاهش می کنی تا بپرد ، بر حیاط یا شاخه ای دیگر ... فرقی هم نمی کند گم کردنش ودیگر ندیدنش بر دیوار بلند همسایه باشد ، یا بلندای درخت سپیدار یا جلوی رویت ، مهم این است که آن لحظه را از دست دادم و پریدی ، بی آنکه زمان خشک شود یا عمر من تمام ......





* عنوان ، به زبان ترکی استانبولی است .