شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

عنوان ندارد !


... و من از آدمها بیزارم . از خنده های بی دغدغه مردم بیزارم . از شلوغی های پر همهمه آدمها بیزارم ، من از دوستیشان ، از دوست داشتنشان ، از محبت بیزارم . من از مردم بیزارم . از هر آنچه که مرا به آدمیان وصل می کند بیزارم . من دلم می خواهد خودم باشم ، زنی تنها که نه به عشق فکر می کند و نه به دوستی ها . من می خواهم خودم باشم ، میان کتابها و نقاشی هایم ، میان آهنگ ها و نوشته هایم . من می خواهم خودم باشم . زنی اغوا گر که خودش را حبس کرده میان هر آنچه که تو از آن بیزاری . من از آدمها بیزارم که نمی گذارند برای خودم باشم .





درگوشی : این پست شاید بتواند کمی از خشم و غمم بکاهد .
نیستم ، این روزهایی که می آیند نیستم ، میروم یک جای دور ...