شهریور ۲۳، ۱۳۹۰

یه روز خوب میاد !؟

من روزهاست تصمیم گرفته ام فرار کنم ، نه ! نمی روم بلکه فرار می کنم ... وقتی حاضری کار و خانه و خانواده و دوستان و شهر و دیارت را بگذاری و سختی یادگیری یک زبان دیگر را به جان بخری ، پول جمع کنی و تمام همتت را بگذاری که فقط بروی آن ور ، هر کجا ، و آن ور شده ظرف بشویی و با یک نان روز را شب کنی و حساب دخل و خرجت را محکم داشته باشی و همه چیزهای دوست داشتنی ات را آن ور مرز رها کرده باشی به امید یک چیز بهتر ، دیگر مهاجرت نمی کنی ، فرار می کنی ... من روزهاست دارم نقشه فرار می کشم حتی اگر آن طرف هم وسعت غروب به همین اندازه دلگیر باشد .... اگر آن روز خوب اینجا آمد ، شاید روزی بازگشتم ... شاید .....

۱ نظر:

آژو گفت...

همه ی ما نقشه ی فرار از این جا را کشیده ایم...من هم دلم میخواهد همه ی هستی و زندگی ام را اینجا بگذارم و بروم از این شهر وکشور لعنتی