شهریور ۱۶، ۱۳۹۰

دلم برای آنها که نمی دانند می سوزد !

قصه ای بود قدیمها ، که در آن خرسی برای کشتن مگسی که روی صورت دوستش نشسته بود ، سنگی را برمی دارد و محکم می کوباند بر صورت طرف و با این کار هم مگس را می کشد و هم دوستش را ....
خوب که نگاه کنیم می بینیم خیلی از دوستی ها و عشق های ما هم شبیه دوستی همین خاله خرس قصه است . آن قدر پارتنرمان ، بچه مان ، والدمان و ... را دوست داریم که ندانسته سنگی از جهالت و ندانستن برمیداریم و می کشمیش ، بی آنکه بدانیم شاید آن زیر علاوه بر صورت طرف ، کل اعتماد به نفس و هویت و داشته های فرد را هم له می کنیم ...
دلم می سوزد برای این همه جهلی که در دوست داشتن هایمان پنهان کرده ایم .
مادر من ، پدر من ، دوست من ، همسرم ، پارتنرم ! اگر مرا می خواهی ، برای داشتنم دوستی خاله خرسه نداشته باش !

۱ نظر:

خاله خرسه گفت...

به ديده منت. اما گاه و بيگاه گوش خاله خرسه انقدر پر ميشود از وزوز مگسها كه تاب تحمل و ملاحظه از كف مي دهد... خاله خرسه آزار ندارد... درد دارد.