آبان ۰۳، ۱۳۸۹

یک حس نوستالژیک شبانه


امشب اینجا خیلی سوت و کور است . تصمیم گرفته ام که همین حالا بیایم و پیش تو باشم . در آپارتمان را باز می کنم و بیرون می روم . از حیاط رد می شوم و وارد کوچه تاریک و ساکتمان می شوم . به سر خیابان که می رسم سوار یک ماشین سواری میشوم . می دانم مرا به میدان ولیعصر می رساند ، همان جا که شخصی ها داد می زنند : تهران ! تهران ! از میدان سرداران می گذرم ، چراغانی است ، و آن مجسمهء سرباز ِ وسط ِ میدان ، عبوس و سرد ، میان ِ نور ِ خنک چراغها به جلو نگاه می کند ، خوشحالم که پشت سر گذاشتمش ... در یک چشم بر هم زدن به ولیعصر رسیده ام ... راننده گویی مسیرش جای دیگری است ، اعتنایش نمی کنم ، کرایه اش را هم نمی دهم ! هوا کمی سرد است ، اما مهم نیست ، در اولین سواری که مقصدش تهران است ، می نشینم ... مسافرهایش همه مرد هستند ... ظرفیت تکمیل است ، راه می افتیم .... آه که چقدر خوشحالم ! میدان آخر را هم رد می کنیم ، این میدان لعنتی که غریبگی زیادی با من و دلم دارد ... همه چیز خوب است اما در سکوت و سرمای محسوری فرو رفته است . وارد اتوبان می شویم ، راننده به سرعت برق می گازد ، چهار مرد مسافر خوابیده اند . من اما چشمانم باز است و بیرون را نگاه می کنم .... هیچ چیز در این تاریکی دیده نمی شود اما من خوب می شناسم این کوهها و دشتهای به ظاهر خواب بیابان را ... تمام این طبیعت ، تمام این چاله چوله های راه با من حرف می زنند ، من همه شان را می شناسم ... اصلا این اتوبان رنگ دیگری دارد ، بویش فرق می کند ، بویی که من در هیچ کدام از جاده ها حس نکرده ام .... کرج 45 کیلومتر ... تهران 15 کیلومتر ... سفینه فضایی میلاد از این دور هم دیده می شود ... میدان آزادی پیاده می شوم ... مسافرها بر سر کرایه چانه می زنند من اما حواسم جای دیگری است ... تا به حال از آزادی ، اوین نیامده بودم ... می توانم هم از اشرفی اصفهانی بیایم که آن وقت گم می شوم می توانم هم از مسیر همیشگی ام بیام ... تاکسی اما این موقع شب پیدا نمی کنم ... پایم را زمین می گذارم و خیز برمیدارم و پرواز می کنم .... چهار راه ولیعصر ، میدان ولیعصر ... آهان .. اینجا ونک است ... پایین می آیم . می خواهم بدانم کلاسیک ، ساعت یک و نیم نیمه شب هم باز است ... همه جا تاریک است ... پارک ملت با آن چراغهای محو و مه گرفته اش غمگینم می کند .. بینی ام را به کرکره پایین کشیده کلاسیک می چسبانم ... همه چیز سیاه است ... دوباره بال میزنم و اوج می گیرم ، پارک وی این نیمه شب کمی استراحت می کند ... اما هنوز هم ماشینی ویراژی می دهد و چرت شبانگاهی اش را پاره می کند ... می پیچم دست چپ .... پرپروک هم بسته است ... اگر این موقع شب کسی گرسنه شد و دلش هوس پیتزا کرد ، کجا باید برود ؟ پمپ بنزین هم خلوت شده ، تک و توک ماشینی دارد بنزین می زند ... فقط یک دستگاه را باز گذاشته اند ... تندتر پرواز می کنم ، سر چراغ قرمز نمی ایستم با سرعت می پیچم دست چپ . به میدان رسیده ام ... چراغ های کدر ، میدان را نورانی کرده اند ... جنبنده ای نیست ... باز هم می آیم جلوتر ... مسجد در نور سبزی آرام گرفته است و پارک خالی و تنهاست ... تنها یک مرد سگ پیرش را دور پارک می چرخاند تا حیوان جان بگیرد .... دکه روزنامه فروشی هم تعطیل است .... می آیم بالا ... جلوی خانه تان .. روی سکوی سیمانی رو به روی در می نشینم ... می خواهم حالا که تو آن بالا خوابیده ای من این پایین منتظرت باشم .... هوا سرد است ... گل باقالی و گارفیلد و نونوئه به طرفم می آیند .. انگار آنها هم یخ کرده اند .... به هم تکیه می دهیم و همه منتظرت می مانیم تا صبح اولین کسی باشی که می بینیمش ...


۸ نظر:

ايوب گفت...

حس غربت حس سختيه
اين را با تمام وجودم توي زندگي ماركوپولوييم تجربه كردم مي فهمم
جايي باهش خاطره داري بهش احساس تعلق مي كني همون حس تلق بهت آرامش مي ده.
همينه كه ميگن وطن

Iman گفت...

جدی این کارو کردی؟

پریزاد گفت...

بله .. من تمام دیشب کنار خانه شان بودم :)

Iman گفت...

وای چه باحال!
شخصیت باحالی داری، خلاق و سوپرایزیست
امیدوارم عشقتان به شایستگی تمام این حرکت قوی را قدر دانسته باشند.

پریزاد گفت...

این متن واقعی ، حاصل یک خیال پردازی شبانه است ، حاصل یک تله پاتی عمیق ، در یکی از شبهای سرد پاییز است ، وقتی در این اتاق سرد زندانی شده ام ، کاری جز سیلان دادن روحم ندارم ..... این متن مخاطب خاصی دارد ، خیلی خاص .....

كاوه گفت...

هميشه دنبال راز ماندگاري هنر بودم از آن دست كه ماندگار مي شوند. نه
اينكه ناكام بوده باشم. به عكس با نگاهي تحليلي ميتوان به پاسخهايي رسيد. اما گويي مايلم بپندارم كه هر اثر ماندگار يك ناف دارد... نقطه اتصالي به ناشناخته ها... بهرحال هميشه معمايي بايد به حركت و تكاپوي انسان معنا بدهد...

منصفانه ولي صريح ميگم كه اين نوشته يه حس فوق العاده بهم داد از آن دست عواطف ويژه كه ذهن رو به چالش مي كشند. نميدانم چه بايد بگم جز اين كه خيلي ويژه بود پريزادجان.

كاوه گفت...

رئال و سو رئال رو ماهرانه بهم آميختي.

پریزاد گفت...

مرسی کاوه جان ... ناف این ماندگاری رو من در اون حس فوق العاده ای میدونم که هنرمند رو وادار می کنه اثری رو خلق بکنه ...