مهر ۲۹، ۱۳۸۹

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت


شب بدی بود . شبی که سپیدی صبحش هم توان پاک کردنش را نداشت . کسی در کوچه های وحشت آور حکومت نظامی احساسش ضجه میزد . دیو سیاه جدایی بدن تمام دلبستگی هایش را پاره می کرد . آخ که چه شبی بود و درتمام این بی پناهی ، تویی که دست دراز کردی تا مامن امنی شوی ، ترسم تو را هم درید ... امروز نه احساسی دارم و نه از آن دیو می ترسم ... امروز فقط غمین چهره پژمرده توام که خودم رنگ زردی را هدیه اش دادم .... امروز دیوانه ای شرمسارم ........