شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

ماجرای من و پنلوپه و تویی که نمی آیی !


در روزگاران قدیم ، پادشاهی بوده به نام اودیسه ؛ که بر یونان و نواحی اطراف حکم می راند . اعلیحضرت اودیسه همسری زیبا رو و زیرکی داشته ، پنلوپه نام . شرح ازدواج این دو چیزی کم از مثنوی معنوی و بوستان و گلستان ندارد ، اما از آن جا که ملل اطراف تا چشم حضرت اودیسه را دور میدیدند ، فیلشان یاد هندوستان می کرد و سر به شورش می گذاشتند ، تنها ازدواج اینها 10 سال به طول می انجامد ، باقی همه در جنگ و رام کردن مردم سپری می شود . خلاصه یک روز ( یعنی روز بعد از این ده سال ) اعلیحضرت همایونی اودیسه راهی جنگی می شوند بزرگ ، به نام تروا ، که شرح و بسطش را دوست عزیزم هومر به اغراق و تمامی بیان کرده ، جنگ تروا هم ده سالی طول می کشد ، اما اودیسه بازنمی گردد . جریان از این قرار بود که وقتی ایشان در جنگ پیروز می شوند هوا و هوس خدایی عقل و جانش را در برمی گیرد و به عوض تشکر از خدای دریاها که مسبب اصلی این پیروزی به حساب می آمده ، سر ناسازگاری می گذارد . خدای دریاها هم از آنجا که بسیار یک دنده و لجباز بودند و از آن دست خدایان مهربان و رحیم به شمار نمی آمدند ، اودیسه بیچاره را ده سال در دریاها و اقیانوسها سرگردان می کند ، اینجا را داشته باشید تا ببینیم چه بر سر پنلوپه بانو آمد در این 20 سال مهجوری و فراقت ...
شاعر بزرگ دیگری از خطه شیراز به نام سعدی ، می فرمایند : این دغل دوستان که می بینی / مگسانند گرد شیرینی
این شعر حکیمانه وصف حال آن روزهای علیاحضرت پنلوپه بود ، از آنجا که ایشان ترگل ورگل و خوشگل بودند ، و صد البته ملکه یونان و اطراف به شمار می آمدند و هزار البته شوهر هم بالای سرش نبود ، تاجران و اغنیا و خلاصه اونهایی که پولشان از پارو بالا می رفت ، برای خواستگاری پنلوپه به قصر آمدند ، خوب پنلوپه چی کار می توانست بکند ؟ مهمان حبیب خداست آن هم از نوع خواستگار ، آن هم بعد این همه سال که شوهر داشته ، تازه یک بار هم بچه ای به دنیا آورده ، هیچ لذتی برای یک زن بالاتر از این نیست که تا آخر عمرش خواستگار داشته باشد ، حتی اگر به وصال هم نیانجامد . اما از آنجا که پنلوپه از خاندان اصیل اشراف بوده و به قول معروف سر سفره پدر و مادر بزرگ شده بود ، تدبیری می کند تا شر این خواستگاران را از سرش کم کند ، پس می گوید ، من به بافتن کفنی ( در بعضی روایات آمده بادبان ) برای شوهرم ( در روایات دیگر آمده پدر شوهرم ) مشغولم و تا آن را تمام نکنم ، نمی توانم کسی را انتخاب کنم ، شما هم بمونید تا علف زیر پاهاتون سبز شه . اما این حرف پنلوپه دروغ نبوده ، بلکه راست راست هم بوده ، چرا که داری برپا می کند و شروع به بافتن می نماید .... اما چه بافتنی ! روزها می بافد و شبها می شکافد ... و بدین وسیله بیست سال ، یعنی تا زمان بازگشت همسر دلبندش بافتن کفن را طول می دهد .... اودیسه باز می گردد و تمام خواستگاران را به ضرب تیر و کمانش جا در جا می کشد و ...
پنلوپه در ادبیات نماد زن پاکدامن و وفادار است ، زنی که پابند همسر و بچه می ماند ....

غرض ازنوشتن این مقدمه ، این بود که بگویم ما هم ترمه ای داریم واسه عهد بوق ، قدیمی و گرانبها ، یک سالی است رویش را می دوزیم با انواع مروایدها و منجوقها و ابزار زینتی ، اما شبها می شکافیمش ... اطرافیان کنایت می زنند که " تو هنوز اینو تموم نکردی ؟؟؟!! " نمی دانند در دل ما کیست و در ذهن ما چه افسانه ها که نمی گذرد و اسوه تقوا و پاکدامنیمان چه بانوی بزرگی است ... افسوس ... با این اوصاف یک رج بیشتر نمانده تا کار تمام شود ، اما شما هنوز نیامده اید ! ما وسعمان نمی رسد بیست سال صبر کنیم ، بی زحمت لج و لجبازی را با خدای دریا و آسمان کنار بگذارید و برگردید .... دیگر خود دانید .


۲ نظر:

كاوه گفت...

خب اين سركار خانوم كار سمبليكي كرده سرشار از معنا.منظور دوختن كفنه.آيا ترمه دوزي(بافي؟) شما رو هم سمبليك تصور كنيم؟ در اونصورت كه اوضاع يه جورايي خيت ميشه!

ولي جداي از شوخي انشالله مياد و الباقي خواستگارا رو ميفرسته به ديار باقي(نيشخند).

چپ دست گفت...

خوش به حال این اودیسه. یارو بیست سال پیچیده رفته، بازم پنلوپه اش رو از دست نداده.
ما که نه رفتیم جنگ تروآ، نه زدیم تو کار لجبازی با خدای آسمون و دریا. مثل بچه آدم مونده بودیم ور دل پنلوپه مون اما...

اودیسه شما هم احتمالاً توی راهه... ایشالا همین روزا برمی گرده.