مهر ۰۷، ۱۳۸۹

نمی دانم


نمی دانم ِ من مثنوی هفت من شده است . اصولا هیچ صراط مستقیمی وجود ندارد که من از آن باخبر باشم . " نمی دانم " با خون من عجین شده و یار همیشگی من است . کم کم باورم شده که هر آنچه از مکرمات و محسنات می دانستم کشکی بوده که تنها به مذاق عمه جانمان خوش می آید و من نه چیزی می دانم و نه چیزی دانسته بودم ! درونم دخترک لجوج سرکشی منزل کرده که تمام کتابها را پاره می کند و با هر حرفی شیشه های آبغوره را پر می کند . کودکی شده ام به غایت شرور و سرخورده ، اما شبها که کابوس مرگ می بینم دنبال امن آغوشی ام تا دلداریم بدهد و تمام آدم بدها را بزند . واقعا نمی دانم چه کسی هر شب درب اتاق را باز می کند تا چاقو بر خرخره ام بکشد و نفسم را بند بیاورد . نمی دانم آیا ساعتهای طولانی روانکاوی و بحثهای زورکی می تواند آن نمی دانمم را حل کند ، که آغوش کسی نه از روی ترحم که از روی عشق بر چهره دژم و خسته ام آیا گشاده خواهد شد ؟ نمی دانم .....

۵ نظر:

كاوه گفت...

سلام پريزادجان

من بر اين باورم كه بسياري از اين نميدانم ها تنها شهامتي مي طلبد براي دانسته شدن...

تا اونجا كه من ميدونم روانشناسي يا خودشناسي عبارتست از تعارف نداشتن با "خود" و كار دشوار روانكاوي نه مرهمي بر زخم كه زدن به ريشه تمام دردهاي آزارنده درونيه. روانكاو مجرب از طريق روبرو كردن شخص با "خود" بسياري از نادانسته ها رو به سطح آگاهي مياره.

شاد باشي نازنين.

ايوب گفت...

يك اصل توي روانشناسي هست كه در اين مواقع مي گه بايد يكي از عكسهاي دوست داشتني دوران بچگيت را جلوي چشمت بزاري و باهاش حرف بزني و بقلش كني ازش بپرسي چته چي مي خواي ؟ و بعد بقلش كني و بگي دوست دارم من باهاتم
اين راه شايد آرامش بخش باشه
اولين راه اينه كه ياد بگيري خودت را بقل كني بعد ديگران را

بامداد گفت...

درود

نمی دانم چرا هر چه می کنم نمی توانم با کلمه ای به جز نمی دانم این کامنت را شروع کنم که نمی دانم ها چه بسیار است ...


شادزی.مهرافزون.

تینا گفت...

منم نمیدونم!
دروغ چرا؟

شیما گفت...

اومدم از اینجا دنبالت کنم :*