آبان ۱۶، ۱۳۸۹

بسته شد !


هنر ، درد است . دردی که خودت می کشی و زیبایی دروغینش را به نمایش می کشی ... هنر ، تنهایی است . هر کس درکش بیشتر و عمیق تر باشد تنهاتر است . این را از آن جهت نمی نویسم که هنرمندان را غرور بردارد و لاف تعمق و تفکر بزنند . این را برای آن دسته می نویسم که نمی دانند در پس زیبایی ها ، دردی است عمیق ....

اینجا می نوشتم تا دردهایم را به زیبایی برسانم ، اینجا می نوشتم چون می دانستم اهالی دنیای مجازی خودشان درد کشیده اند ، اما امان از وقتی که دل ناگران باشی حتی در پشت همین مانیتور و کیبورد سرد و کسی محلش نگذارد .... توقعی نیست ، ما در همان خیابانهایی زندگی می کنیم که دیروزش پسری در کف خیابان ، چهل و پنج دقیقه التماس ملت می کرد تا نگذارند بمیرد ، ما در همین خیابانهایی زندگی می کنیم که نمی دانیم همسایه بغلیمان کیست و چیست و آنوقت گودر و فیس بوک و وبلاگ راه می اندازیم ، کامنت می گذاریم و کامنت پس می دهیم ، افسوس نمی دانیم شاید همین همسایه کناریمان وبلاگی راه انداخته تا فریاد بزند من اینجا تنهایم ....
اینترنت ، وبلاگ گردی ، دانلود و آپلود و ... همه و همه همان درد بی درمانی است که خیلی ها گفته اند و ما هم سر تکان دادیم ، اما نفهمیدیم پشت درد ، درد است ، پشت درد بی همزبانی گرمی است که تبدیل شده به اتاقکهای سرد و خفه چت روم ها ....
اینجا آمدم تا بنویسم ، من درد دارم ، درد داشتم ، ننوشتن هایم درد است ، نوشتن هایم دردتر .... من اینجا آمدم بگویم آنقدر که دلواپس بوده ام ، هیچ کس ، هیچ کس دلواپسم نبود ، هیچ کس سراغی از من نگرفت ، نه در همین حوالی سرد اینترنتی و نه در همین نزدیکی های واقعی .... امشب آمدم بگویم دیگر نمی نویسم ، نه برای تو و نه برای هیچ کس .... سراغی از من نگیرید .... گو اینکه برای کسی پشیزی هم ارزش ندارد ....




درگوشی : تو مپندار که خاموشی من ، هست برهان فراموشی من . هنوز هم منتظر نوشتن تو هستم ، کاوه ای که فروید را بغل کرده ای ، عاطفه ای که پرده نشین خاطره ها شده ای ، مرضیه ای که مهربانی ات هنوز هم جریان دارد ، ساسوشایی که پابرهنه باران خورده ای و نقاشی هایت را به بی رنگان هدیه می کنی ، تینایی که مرا دوباره با خلیل جبران آشتی دادی و افقی که افق این دوستی ها را رج زده ای و با خودت برده ای ....



گوش بده

آبان ۱۴، ۱۳۸۹

به خاطر بیست و چهار سالگی ماندگارم


دروازه های شهر را بسته اند . شهر در آماده باش است . لباسهای سنگین به تن کرده ایم . صدای سم اسبان سپاه دشمن زمین را می لرزاند ، دل ما را هم . دیده بانها می گویند تعداد حدودی شان پنج برابر کل افراد شهر است . زنان و کودکان و پیرمردها را داخل قلعه برده اند . صدای شیونشان به گوش می رسد . من شمشیرزن هستم . بالای یکی از دیوارهای شهر ایستاه ام . فرمانده ام خواسته نگذارم موجود زنده ای از بالای این دیوارها به داخل بیاید . ترسیده ایم ، با این حال سرود آزادی و ایستادگی می خوانیم ... دشمن نزدیک تر میشود ، سیاه است ... همه چیز سیاه است ... شب شده ، زیر نور ماه زره هایشان برق می زند و تا چشم کار می کند برق لباسهایشان موج می زند ...........

******

دروازه ها شکسته اند . مثل مور و ملخ به داخل شهر ریخته اند ... فرمانده ام کشته شده است . این بالا تنها من هستم ، و تا نفسم بیرون می آید نباید بگذارم وارد قلعه شوند . تا کنون صد و دو نفر را کشته ام ... دستم به قبضه شمشیر چسبیده است ، عضلاتش خسته و ناتوان شده ... تا نفس دارم باید بجنگم ... به خاطر شهرم ، به خاطر آزادی ام ، به خاطر آن دخترکی که موهایش چونان گندمزاران بود و چشمانش عمیق اقیانوسی .... به خاطر او می جنگم ... محاصره ام کرده اند ... بیست و چهارساله بودم .... و دو سال است که بیست و چهار ساله مانده ام .... تیزی و سردی خنجری را در پشتم حس می کنم ... می سوزم .... زمان برای من ثابت مانده است ... از همان دو سال پیش که دیدمش .... یکیشان را می کشم ... هفت نفر دیگر دورم را گرفته اند ... جهش تیر فلزی که چون افعی سینه ام را می درد ، حس می کنم .... چشمانم سیاهی می رود ... به خاطر لبخند افسونگرش ، به خاطر تمام مهربانی های سپیدش .... می ایستم ، می جنگم .... خون مجال نفس نمی دهد ... ریه هایم پر شده از لخته های گرم خون .... به خاطر تو .... به خاطر تو که بیست و چهار ساله مانده ام ....
می افتم و در بیست و چهار سالگی که ماندگار شد ، هرگز بلند نمی شوم ......

آبان ۰۸، ۱۳۸۹

زندگی دچار شده !


اصولا بچه ها را دوست دارم . اما امان از وقتی که ونگ ونگشان بلند شود و به هیچ صراطی مستقیم نباشند . در این صورت است که معمولا مامان گرامی راه چاره را خوب می داند . اما اگر این مامان گرامی از قشر زنان در صحنه حاضر جامعه باشد و شغل شریف کارمندی پیشه کرده باشد ، حساب شما و آن بچه با کرام الکاتبین است . از نظر من کل زنان کارمند به دو دسته تقسیم می شوند : یک ، زنانی که شغلشان را از خانه و سر و همسر و بچه و غیره و ذلک بیشتر دوست دارند . دو ، زنانی که تمام کائنات را فدای خانه و زندگیشان می کنند .
حال اگر زنی از دسته اول باشد ، معمولا کسانی در فامیل و اطراف پیدا می شوند که دلسوز خانه و سر و همسر اینها باشد ، غذای گرم برای خودشان و خانه شان فراهم می کند ، موقع دعواهای زناشویی وسط می افتد و بار هر متلکی را به دوش می کشد ، بچه شان را تر و خشک می کند و ....
در این موقع هاست که آن یک نفر می شود زن خانه و مادر بچه ها ، این جور وقتهاست که در گفتارهای بچگانه عمه تبدیل می شود به مامان ...
مانند من که شوهر نکرده صاحب خانه و زندگی و بچه شده ام !!

آبان ۰۴، ۱۳۸۹

حکایت منصور و کمی شوخی های س ی ا س ی


نمی دانم کجا بود که از تیز هوشی منصور دوانقی خواندم و فهمیدم تاریخ ، آن قدرها که می گویند به درد نخور نیست :
می گویند زمانی که منصور ، حاکم بغداد شد ، از ترس دشمنان قصد داشت دیواری بر دور شهر بیافزاید . اما نمی خواست پول این دیوار کشی را از جیب مبارک بپردازد ، مالیات اضافه هم مردم را خشمگین می کرد ... فکر کرد و فکر کرد . پس دستور داد در شهر جار بزنند که قرار است از ساکنین شهر سرشماری به عمل آید و به ازای آن به هر یک از افراد خانواده سکه ای نقره تعلق خواهد گرفت . مردم بیچاره که مالیاتهای شبانه روزی کمر ضعیف و نحیفشان را خم کرده بود از ذوق در پوست خود نمی گنجیدند ، پس حیله کردند و طمع به خرج دادند ... مامور سرشماری به هر خانه که می رسید سرپرست خانوار تعداد را دو برار می گفت ، مثلا اگر چهار نفر بودند می گفت هشت نفر تا سکه بیشتری دریافت کند ... مامور سرشماری هم بالای هر خانه تعداد افراد خانوار و تعداد سکه پرداخت شده را حک می کرد .... بعد از گذشت چند مدت ، وقتی همه خوش و خرم از کلکی که بر سر دولت گذاشته بودند ، جشن و پایکوبی می کردند ، منصور اعلام می کند که به علت سرشماری پولی برای ساخت دیوار شهر ندارد پس همه افراد شهر موظف اند یک سکه طلا برای این کار به دولت پرداخت کنند ... در این وسط مردم ماندند و تعداد دوبرابر سکه ای که باید می پرداختند و تیزهوشی منصور ....


حکایت یارانه و سوبسید و سرپرست خانوار وکارت بنزین و هزار مساله دیگر ، نه حکایت کمبود انرژی است نه قاچاق بنزین و کم شدن ترافیک ، بلکه حکایت همان اتی و برزو خان و نسترآقا خان داموس است که یکی پول می گیرد، آن یکی ملت را میزند و کس دیگر پول به مردم می دهد تا مزه این زور گویی از زیر دندانشان برود . حکایت ، حکایت منصور است و تیز هوشی اش و ملتی که باید در عوض دریافت چندرغاز پول کمک یارانه ، بهای طلا گونه بپردازند برای هر چیز .....



درگوشی : این متن را چند روز پیش نمی دانم در کدام وبلاگ خواندم و به زبان خودم تعریفش کردم ... خالق اثر نیاید فحش ناموسی نثار ما کند که انتحال ادبی کرده اید ، بگوید تا لینک بدهیم ، مستقیم :دی

آبان ۰۳، ۱۳۸۹

یک حس نوستالژیک شبانه


امشب اینجا خیلی سوت و کور است . تصمیم گرفته ام که همین حالا بیایم و پیش تو باشم . در آپارتمان را باز می کنم و بیرون می روم . از حیاط رد می شوم و وارد کوچه تاریک و ساکتمان می شوم . به سر خیابان که می رسم سوار یک ماشین سواری میشوم . می دانم مرا به میدان ولیعصر می رساند ، همان جا که شخصی ها داد می زنند : تهران ! تهران ! از میدان سرداران می گذرم ، چراغانی است ، و آن مجسمهء سرباز ِ وسط ِ میدان ، عبوس و سرد ، میان ِ نور ِ خنک چراغها به جلو نگاه می کند ، خوشحالم که پشت سر گذاشتمش ... در یک چشم بر هم زدن به ولیعصر رسیده ام ... راننده گویی مسیرش جای دیگری است ، اعتنایش نمی کنم ، کرایه اش را هم نمی دهم ! هوا کمی سرد است ، اما مهم نیست ، در اولین سواری که مقصدش تهران است ، می نشینم ... مسافرهایش همه مرد هستند ... ظرفیت تکمیل است ، راه می افتیم .... آه که چقدر خوشحالم ! میدان آخر را هم رد می کنیم ، این میدان لعنتی که غریبگی زیادی با من و دلم دارد ... همه چیز خوب است اما در سکوت و سرمای محسوری فرو رفته است . وارد اتوبان می شویم ، راننده به سرعت برق می گازد ، چهار مرد مسافر خوابیده اند . من اما چشمانم باز است و بیرون را نگاه می کنم .... هیچ چیز در این تاریکی دیده نمی شود اما من خوب می شناسم این کوهها و دشتهای به ظاهر خواب بیابان را ... تمام این طبیعت ، تمام این چاله چوله های راه با من حرف می زنند ، من همه شان را می شناسم ... اصلا این اتوبان رنگ دیگری دارد ، بویش فرق می کند ، بویی که من در هیچ کدام از جاده ها حس نکرده ام .... کرج 45 کیلومتر ... تهران 15 کیلومتر ... سفینه فضایی میلاد از این دور هم دیده می شود ... میدان آزادی پیاده می شوم ... مسافرها بر سر کرایه چانه می زنند من اما حواسم جای دیگری است ... تا به حال از آزادی ، اوین نیامده بودم ... می توانم هم از اشرفی اصفهانی بیایم که آن وقت گم می شوم می توانم هم از مسیر همیشگی ام بیام ... تاکسی اما این موقع شب پیدا نمی کنم ... پایم را زمین می گذارم و خیز برمیدارم و پرواز می کنم .... چهار راه ولیعصر ، میدان ولیعصر ... آهان .. اینجا ونک است ... پایین می آیم . می خواهم بدانم کلاسیک ، ساعت یک و نیم نیمه شب هم باز است ... همه جا تاریک است ... پارک ملت با آن چراغهای محو و مه گرفته اش غمگینم می کند .. بینی ام را به کرکره پایین کشیده کلاسیک می چسبانم ... همه چیز سیاه است ... دوباره بال میزنم و اوج می گیرم ، پارک وی این نیمه شب کمی استراحت می کند ... اما هنوز هم ماشینی ویراژی می دهد و چرت شبانگاهی اش را پاره می کند ... می پیچم دست چپ .... پرپروک هم بسته است ... اگر این موقع شب کسی گرسنه شد و دلش هوس پیتزا کرد ، کجا باید برود ؟ پمپ بنزین هم خلوت شده ، تک و توک ماشینی دارد بنزین می زند ... فقط یک دستگاه را باز گذاشته اند ... تندتر پرواز می کنم ، سر چراغ قرمز نمی ایستم با سرعت می پیچم دست چپ . به میدان رسیده ام ... چراغ های کدر ، میدان را نورانی کرده اند ... جنبنده ای نیست ... باز هم می آیم جلوتر ... مسجد در نور سبزی آرام گرفته است و پارک خالی و تنهاست ... تنها یک مرد سگ پیرش را دور پارک می چرخاند تا حیوان جان بگیرد .... دکه روزنامه فروشی هم تعطیل است .... می آیم بالا ... جلوی خانه تان .. روی سکوی سیمانی رو به روی در می نشینم ... می خواهم حالا که تو آن بالا خوابیده ای من این پایین منتظرت باشم .... هوا سرد است ... گل باقالی و گارفیلد و نونوئه به طرفم می آیند .. انگار آنها هم یخ کرده اند .... به هم تکیه می دهیم و همه منتظرت می مانیم تا صبح اولین کسی باشی که می بینیمش ...


آبان ۰۱، ۱۳۸۹

زن بودن یا نبودن ، مساله این است !


دختر بودن ترسهای مخصوص به خودش را دارد و در تمام دوره مونث بودنش این ترسها را به دوش می کشد .
من ترس را زمان کودکی ام فهمیدم وقتی پدرم هنگام بازی من با پسرکان فامیل اخم کرد و مرا از بازی های کودکانه ام محروم ...
من ترس را در ابتدای دوره بلوغم فهمیدم ، وقتی که مادرم هیچ از عادات زنانه نگفته بود ، و من مانده بودم و کار نکرده و بی آبرویی فجیعی که به بار آورده بودم ...
من ترس را زمانی فهمیدم که عادت ماهیانه ام عقب می افتاد و مادرم با نگاه پرسشگرانه و سرزنشگرانه محکومم می کرد که حامله ام !
من ترس را در ابتدای نوجوانی ام فهمیدم وقتی مجبور شدم برجستگی های تنم را در لباسهای گشاد و تیره بپوشانم و از طبیعت که چنین بی رحمی در حق من کرده بود نالان باشم .
من ترس را در لحظه نقاشی یک قلب با تیر خون آلود فهمیدم ، هنگامی که معنای نقاشی را نمی دانستم اما با حرفهای ناسزا و نیشگونهای برادر و مادرم مواجه شدم .
من ترس را در آن دوران خاص ، در آن بیمار شدن عجیب و حس افیون وار تجربه کردم ، هنگامی که نمی توانستم بگویم روی زرد من از برق چشمان پسر همسایه است نه ویروس و آمپول و قرص .
من ترس را در دوره دانشجویی کشف کردم هنگامی که به خاطر خواستگاری یکی از پسرهای دانشگاه و علاقه مان به هم از خانه بیرون شدم و هنگام بازگشت محدودیتم چند برابر شد .
من ترس را زمان تماسهای بی وقفه شبانه فهمیدم و اصرار مادر برای ازدواج با بانی این تماسها در آستانه ترسش از پیردختر شدن من و قدم گذاشتن من در راهی ناشناخته و وحشت آورتر .
من ترس را قبل از شب زفاف فهمیدم وقتی قرار شد برای اثبات عفتم به دکتر مراجعه کنم ، ترسی که همه دخترها با آن درگیرند .
من ترس را زمان جدایی ام فهمیدم وقتی قرار بود یکه و تنها در جامعه ای زندگی کنم که نگاه مثبتی به زن مطلقه نداشتند ...
من ترس را وقتی فهمیدم که هر روز و هر شب مرا از متجاوزین به خانه و بدنم می ترساندند تا بار دیگر وارد خانه ای شوم که در همان خانه ترس به من تزریق شده بود ....
من ترس را وقتی فهمیدم که دانستم من یک زنم .... و این ترس تا دم مرگ همراهم است ، همراه تمام زنها ، ترس از زنیتشان ، از عفت و باکرگیشان ، ترس از تجاوز و مردن ، ترس از شب و مرد و .....
و اینگونه عمر زنها می گذرد ....

مهر ۲۹، ۱۳۸۹

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت


شب بدی بود . شبی که سپیدی صبحش هم توان پاک کردنش را نداشت . کسی در کوچه های وحشت آور حکومت نظامی احساسش ضجه میزد . دیو سیاه جدایی بدن تمام دلبستگی هایش را پاره می کرد . آخ که چه شبی بود و درتمام این بی پناهی ، تویی که دست دراز کردی تا مامن امنی شوی ، ترسم تو را هم درید ... امروز نه احساسی دارم و نه از آن دیو می ترسم ... امروز فقط غمین چهره پژمرده توام که خودم رنگ زردی را هدیه اش دادم .... امروز دیوانه ای شرمسارم ........

مهر ۲۸، ۱۳۸۹

دنیای این روزهای من


دو روزی می شود که حرف نزده ام . روزه سکوت گرفته ام . زندگی ام رقت انگیز شده ، مانند زخم کهنه ای که با ناخن های کثیف کنده شده و حالا چرکش هی بیرون می آید و بوی تعفنش دارد خفه ام می کند . نه راه پسی مانده نه پیش ، منتظر دو قطره بعدی هستم تا کاسه صبر زندگی ام را لبریز کند تا با دستان خودم پایانش دهم ... با تمام این احوال این دو موزیک شبانه روز برایم مویه می کنند و دلداری ام می دهند .


مهر ۲۶، ۱۳۸۹

اندرونی

گل می دوزم و گریه می کنم .
گل می دوزم و دعوا می کنم .
گل می دوزم و فراری تر می شوم .
گل می دوزم و دورتر می شوم .
گل می دوزم و .....

زندگی من با این گلها گره خورده ، که در هر باغش پری کوچک غمگینی به تمنای خنیاگر عبوسی نشسته که روحش را دزدیده است !!

cat and sparrow


یه گربه نازی که همه دوسش دارن ، من اما اون گنجیشک بی قرارم که از همه فراریم ....

مهر ۲۴، ۱۳۸۹

روزگار غریبی است نازنین ...


دنیای غریبی است . آدم از فردایش هیچ خبر ندارد .
چهار سالی می شود که هر ماه برای تست و کنترل تیروئیدم به یکی از بهترین آزمایشگاه ها می روم . روبه روی این آزمایشگاه ، ساختمان پزشکانی است که چند سال پیش خودم هم در آن کار می کردم ، طبقه آخر این ساختمان پزشکان ، مطب دکتری بود که هیچ وقت نه گذرم به تخصصش افتاد و نه قسمت دیداری فراهم شد . دکتر جوانی که تنها آوای نام و فامیلش مرا جذب کرده بود و هر بار به تابلویش نگاه می کردم که آیا هنوز هم آن بالا مطب دارد یا اینکه مثل دیگران کوچ کرده و به فرنگ رفته است ، دکتر " کیارش کیانی فر " . به نظرم اسم شیک و برازنده ای بود برای یک متخصص مو و پوست و زیبایی ....
اما چه کنیم که آدم از فردایش خبر ندارد . امروز هم روز موعود تست خون بود در همان آزمایشگاه کذایی و دیدن اعلامیه فوت نا به هنگام جوانی ناکام و دکتری خوش نام .... من نمی دانم چه چیزی باعث مرگش شده ، شاید یک تصادف الکی ، یا یک سکته مغزی و قلبی که امروزه کلی بین جوانها شایع شده ، یا شاید هم اصلا یک خبر دروغ باشد از ترس طلبکارها و آقای دکتر الان در سواحل دریای مدیترانه قدم می زند و به ریش ما می خندد ... هر چه که بود کلی مرا درگیر کرد که آیا من می دانستم بعد از چهار سال ، دکتری که نامش برای من خوش آهنگ بود ، امروز می میرد و تابلویش را می برند به همان فرنگ و دیگر مِن بعد از این نمی توانم نامش را بخوانم و محظوظ شوم ؟؟




درگوشی : همین الان فهمیدم ایشون درست چهار سال با سرطان ریه مبارزه می کردند !!! حاشا ، حاشا که از مرگ هراسیده باشم .


مهر ۲۳، ۱۳۸۹

زبان مادری اول یا دوم ؟


من اساسا جز زبان مادری ام زبان دیگری را نمی دانم ! یعنی هر آنچه را هم که می دانم از زبان دوم و سوم و ... طی فرآیند طولانی آموزش و به طور اکتسابی به دست آورده ام . حتی در به کار بردن همین زبان مادری هم آنقدر دچار لکنت و غلط های لپی و غیر لپی می شوم که ترجیح می دهم کمتر حرف بزنم ، چه برسد به زبانهای اکتسابی دیگر ... حتی اگر در ممالک خارجه هم باشم ، کاربرد زبانی غیر از زبان مادری برایم دشوار و سخت است . می گویند زبان مادری هیچ وقت از ذهن آدمها پاک نمی شود و از همان عنفوان کودکی جایگاه خاصی را در ذهن فرد اشغال می کند که آسیبهای مغزی هم گاه نمی تواند خللی درش به وجود بیاورد ، این در حالی است که حتی افراد در شرایط خاص مثل خواب ، کما ، درد و رنج کشیدن و ... هم به زبان مادریشان سخن می گویند حتی اگر مدتها باشد آن را به ورطه فراموشی سپرده باشند .... برایم جالب است که مسلما من هم نباید از این قاعده مستثنی باشم ، اما واقعا متعجب می شوم که در خواب و رویا به فصیح ترین شکل ممکن به زبان دیگری غیر از زبان مادری ام تکلم می کنم که گاه برایم حتی ترسناک هم می شود !! شاید تنها چیزی که تسکینم می دهد تناسخ ارواح باشد و وجود روحی بازیگوش در درونم که از روزگاران پیشین جا خوش کرده و به زبانی بیگانه اما آشنا درد و دل می کند !!! نمی دانم ......

مهر ۱۸، ۱۳۸۹

چقدر نزدیک نزدیکی ، چقدر از دیگرون دوری


رضا یزدانی رو با فیلم تهران ، طهرانش شناختم ، گرچه هیچ وقت نشد این فیلم رو ببینم و فقط موفق شدم تیترهای تبلیغاتی و ترک هاشو رویت کنم ، با این حال علاقه من به جنس موسیقی راک چیزی فراتر از دیدن این فیلم بود ؛ چرا که تنها با شنیدن دو سه تا لرزه سیم گیتارباس و الکتریک موزیک فیلم ، انگار سیم دل خودم می لرزید و منو می برد به اون پنهانی ترین زوایای شخصیتم که گاه واسه خودم هم تازگی مرطوب و تاریکی داره ....
پینک فلوید ، بیتلز ، گری مور ، هادی پاکزاد ، مهرداد پالیزبان و رضا یزدانی اش زیاد هم برام فرق نداره ، مهم اون فضای خاص و خلسه آور اون موزیک معتاد کننده است که دوست دارم توش غوطه ور شم و برم تا آخر اون چیزی که شاید هر کسی تحسینش نکنه ... برای من ، برای منی که تنهایی رو با تک تک سلولهای روح و بدنم نفس کشیدم و توی اوج همین تنهایی کشنده که به بهشت با دیگران بودن ترجیحش دادم ، این جنس موزیک خبر از خلد برینی می داد که اصل وجودم رو اونجا جا گذاشتم و با شنیدن هر زخمه گیتارش و هر نغمه درامزش دوری محض و نبودنش رو یادآوری می کنه ....
یه جایی که با دود سیگار و قلیون و مستی بی وقفه و وجود یه ساقی سیمین ساق فقط میشه تسکینش داد ....
همین جاها بود که تو رو شناختم و به بهانه تو با موسیقی تو ، با دوستای تو ، با هر چیزی از جنس آهنگ و نغمه آشنا شدم و توش غرق شدم ... رضا یزادنی بهانه است واسه آلبوم جدیدش به نام ساعت 25 شب و البته ساعت 25 شبهای خودمون و هفت شنبه ای که به اوج و نهایت رسید ....


درگوشی : حس تاریخ این آلبوم را گوش دهید .

درگوشی 2 : شیشه پنجره را باران شست ، از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


مهر ۱۷، ۱۳۸۹

اندرونی


تو بگو صدایت چه رنگی است تا بر بوم خاطراتم بکشم ؟
تو بگو آغوشت چه مسکنی است که درد زمین خوردنم را کم و کمتر می کند ؟
.
.
.
.
.

تو بگو ، خودت بگو با اشکهای امشبم چه کنم ؟؟

مهر ۰۷، ۱۳۸۹

نمی دانم


نمی دانم ِ من مثنوی هفت من شده است . اصولا هیچ صراط مستقیمی وجود ندارد که من از آن باخبر باشم . " نمی دانم " با خون من عجین شده و یار همیشگی من است . کم کم باورم شده که هر آنچه از مکرمات و محسنات می دانستم کشکی بوده که تنها به مذاق عمه جانمان خوش می آید و من نه چیزی می دانم و نه چیزی دانسته بودم ! درونم دخترک لجوج سرکشی منزل کرده که تمام کتابها را پاره می کند و با هر حرفی شیشه های آبغوره را پر می کند . کودکی شده ام به غایت شرور و سرخورده ، اما شبها که کابوس مرگ می بینم دنبال امن آغوشی ام تا دلداریم بدهد و تمام آدم بدها را بزند . واقعا نمی دانم چه کسی هر شب درب اتاق را باز می کند تا چاقو بر خرخره ام بکشد و نفسم را بند بیاورد . نمی دانم آیا ساعتهای طولانی روانکاوی و بحثهای زورکی می تواند آن نمی دانمم را حل کند ، که آغوش کسی نه از روی ترحم که از روی عشق بر چهره دژم و خسته ام آیا گشاده خواهد شد ؟ نمی دانم .....

مهر ۰۴، ۱۳۸۹

بازگشت


یه جورایی حس می کنم سالهاست اینترنت ندیدم ، به کامپیوتر دست نزدم ، از خونه و زندگیم دور بودم و در یک کلام انگار همه چی برام تازگی داره ! نمی دونم ساعت چنده ، هنوزم ساعتم به وقت اون وره ، سر شبه انگاری ... نمی تونم بگم خوشحالم که اومدم یا غمگین ، فقط میدونم اون لحظه که چند قدم اون طرف ترم مرز خودمون بود و عکس رهبرها رو اون بالای بالا زده بودند و نوشته بودند " به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید " دلم گرفت ، از ته دل آرزو می کردم مامور مرز وقت چک کردن پاسپورتم یه ایرادی بگیره و نذاره که من وارد ایران بشم .... الان خسته ام ... میرم تا یه کم فکر کنم ........

شهریور ۲۳، ۱۳۸۹

Border Line


کمتر از 14 ساعت زمان مانده . کوله پشتی ام پر است از پیراهن تنهایی و موبایلم پر از عکس " تو " . بار اول نیست که مرز را رد می کنم . اما باور کن این بار هوای بی عطر " تو " ، نفس کشیدن ندارد .......

شهریور ۲۱، ۱۳۸۹

عنوان ندارد !


... و من از آدمها بیزارم . از خنده های بی دغدغه مردم بیزارم . از شلوغی های پر همهمه آدمها بیزارم ، من از دوستیشان ، از دوست داشتنشان ، از محبت بیزارم . من از مردم بیزارم . از هر آنچه که مرا به آدمیان وصل می کند بیزارم . من دلم می خواهد خودم باشم ، زنی تنها که نه به عشق فکر می کند و نه به دوستی ها . من می خواهم خودم باشم ، میان کتابها و نقاشی هایم ، میان آهنگ ها و نوشته هایم . من می خواهم خودم باشم . زنی اغوا گر که خودش را حبس کرده میان هر آنچه که تو از آن بیزاری . من از آدمها بیزارم که نمی گذارند برای خودم باشم .





درگوشی : این پست شاید بتواند کمی از خشم و غمم بکاهد .
نیستم ، این روزهایی که می آیند نیستم ، میروم یک جای دور ...

شهریور ۲۰، ۱۳۸۹

Bir Sana Tapdum *


لحظه هایی هست که می خواهی نفسش بکشی ، نگه اش داری ، یا همان جا دنیا خشک شود یا اینکه همان لحظه اوج بمیری و بمانی تا ابد ... لحظه هایی هست که با تمام نفس بودنش ، با تمام احتیاجت ، پسش می زنی ، می گذری و نگاهش هم نمی کنی ، همین لحظه هاست که وقتی به یادش می افتی دلت آتش می گیرد ، قلبت می سوزد و چشمانت پر آب می شود .... درست مثل آن لحظه که رد گربه ای ، گنجشکی را می گیری بر سر دیوار ، آنقدر نگاهش می کنی تا بپرد ، بر حیاط یا شاخه ای دیگر ... فرقی هم نمی کند گم کردنش ودیگر ندیدنش بر دیوار بلند همسایه باشد ، یا بلندای درخت سپیدار یا جلوی رویت ، مهم این است که آن لحظه را از دست دادم و پریدی ، بی آنکه زمان خشک شود یا عمر من تمام ......





* عنوان ، به زبان ترکی استانبولی است .

شهریور ۱۸، ۱۳۸۹

امشب به یمن آمدنت جان گرفته ام


درهای باغ را گفته ایم باز کنند ، فواره ها را نیز . نقل و شیرینی وشربت محیا کرده ایم به قدر و اندازه . کنیزکان نو رسیده پیش قدمتان را می شویند به عطر گلاب . منتظریم روی ماهتان ، خورشید عالم تاب شود بر آستانه عمارت متروک دلمان که نبضش به عشق شما می تپد و سبزی باغش ، چشمان رنگین کمانی شماست . تولدت شده . مبارکها باشد نوزدهم شهریور ماه سال یکهزار و سیصد و سی و یک .

برای تو ، برای کاوه عزیزم

مرغ یک پا دارد !


هنوز هم آدمهایی پیدا می شوند که قانون جاذبه را نفی می کنند ... به گردی زمین شک می کنند ، قانون گریز از مرکز را نمی فهمند و در کل دو دوتایشان بسته به خواست خداست ؛
اینان بندگان مرغهای یک پا هستند !!!

شهریور ۱۰، ۱۳۸۹

سه نقطه

نمی دانم این اجاق و اجاق گاز دیگر چه صیغه ای است که این قدر محبوبت واقع شده ! اصلا هم حواست نیست وقتی دو دست کوچکت را به لبه اش می گیری و روی انگشتان پا بلند می شوی تا ببینی روی آن چه خبر است ، شاید دو دیگ بزرگ آب جوش آن بالا مشغول غل زدن باشند که هر آن ممکن است رویت برگردد و فاجعه ای درست شود .
تو بگو چه می توانستم بکنم ؟ با هزار هزار قربان صدقه و من بمیرم و تو بمیری هم که کنجکاوی کودکانه ات اغنا نمی شود ، تازه لج باز هم شده ای این روزها !
وقتی آن جور خاص نگاهم کردی و لبهای کوچکت را برچیدی و با بغض صدایم زدی ، ندیدی ، ندیدی آن همه اشک را که به خاطر دعوا کردنت قورت دادم تا مبادا چهره بزرگ و خشم آلودم در نظرت بی اهمیت جلوه کند ، که مبادا بعد از این پشیزی هم برای حرفهایم ارزش قائل نشوی !! اما نمی دانستی چقدر دلم در هم تپید ، در هم کوبیده شد وقتی بعد آن ، ده ها بار گفتی ده تا دوستت دارم ، و من ماندم با آن ده تا عشق تو که نهایت شمارش محبتت بود و بغض باز نشده ای که انگار تو دعوایم کردی ... عذاب وجدان گرفته ام و الان بیشتر از قبل این بغض لعنتی گلویم را می فشرد وقتی قرار است فردا نیایی ... تو بگو با چند بوسه و بستنی مرا می بخشی ؟ اصلا دلت هم تنگ می شود که تا شنبه ما را نمی بینی ؟






شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

اندرونی


پروردگارا ، ما اگر جای شما بودیم ، دو کلام هم کنار مصحفمان مرقوم می کردیم ، دل شکستن معصیت است از نوع کبیره اش ...

شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

ربنا اَرحَمنا ....


هی آقای صدا و سیما ، درسته امسال ماه رمضون جای صدای آسمونی ربنای استاد شجریان ، صدای نمی دونم کدوم گره گوری رو داری پخش می کنی که سر خوندن اولین ربنا نفسش دیگه بالا نمیاد ، اما ، تو خونه همه ماها صدای ربنای استاد شجریان رساتر و بلندتر پخش میشه ...




درگوشی : دانلود ربنای استاد شجریان

شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

ماجرای من و پنلوپه و تویی که نمی آیی !


در روزگاران قدیم ، پادشاهی بوده به نام اودیسه ؛ که بر یونان و نواحی اطراف حکم می راند . اعلیحضرت اودیسه همسری زیبا رو و زیرکی داشته ، پنلوپه نام . شرح ازدواج این دو چیزی کم از مثنوی معنوی و بوستان و گلستان ندارد ، اما از آن جا که ملل اطراف تا چشم حضرت اودیسه را دور میدیدند ، فیلشان یاد هندوستان می کرد و سر به شورش می گذاشتند ، تنها ازدواج اینها 10 سال به طول می انجامد ، باقی همه در جنگ و رام کردن مردم سپری می شود . خلاصه یک روز ( یعنی روز بعد از این ده سال ) اعلیحضرت همایونی اودیسه راهی جنگی می شوند بزرگ ، به نام تروا ، که شرح و بسطش را دوست عزیزم هومر به اغراق و تمامی بیان کرده ، جنگ تروا هم ده سالی طول می کشد ، اما اودیسه بازنمی گردد . جریان از این قرار بود که وقتی ایشان در جنگ پیروز می شوند هوا و هوس خدایی عقل و جانش را در برمی گیرد و به عوض تشکر از خدای دریاها که مسبب اصلی این پیروزی به حساب می آمده ، سر ناسازگاری می گذارد . خدای دریاها هم از آنجا که بسیار یک دنده و لجباز بودند و از آن دست خدایان مهربان و رحیم به شمار نمی آمدند ، اودیسه بیچاره را ده سال در دریاها و اقیانوسها سرگردان می کند ، اینجا را داشته باشید تا ببینیم چه بر سر پنلوپه بانو آمد در این 20 سال مهجوری و فراقت ...
شاعر بزرگ دیگری از خطه شیراز به نام سعدی ، می فرمایند : این دغل دوستان که می بینی / مگسانند گرد شیرینی
این شعر حکیمانه وصف حال آن روزهای علیاحضرت پنلوپه بود ، از آنجا که ایشان ترگل ورگل و خوشگل بودند ، و صد البته ملکه یونان و اطراف به شمار می آمدند و هزار البته شوهر هم بالای سرش نبود ، تاجران و اغنیا و خلاصه اونهایی که پولشان از پارو بالا می رفت ، برای خواستگاری پنلوپه به قصر آمدند ، خوب پنلوپه چی کار می توانست بکند ؟ مهمان حبیب خداست آن هم از نوع خواستگار ، آن هم بعد این همه سال که شوهر داشته ، تازه یک بار هم بچه ای به دنیا آورده ، هیچ لذتی برای یک زن بالاتر از این نیست که تا آخر عمرش خواستگار داشته باشد ، حتی اگر به وصال هم نیانجامد . اما از آنجا که پنلوپه از خاندان اصیل اشراف بوده و به قول معروف سر سفره پدر و مادر بزرگ شده بود ، تدبیری می کند تا شر این خواستگاران را از سرش کم کند ، پس می گوید ، من به بافتن کفنی ( در بعضی روایات آمده بادبان ) برای شوهرم ( در روایات دیگر آمده پدر شوهرم ) مشغولم و تا آن را تمام نکنم ، نمی توانم کسی را انتخاب کنم ، شما هم بمونید تا علف زیر پاهاتون سبز شه . اما این حرف پنلوپه دروغ نبوده ، بلکه راست راست هم بوده ، چرا که داری برپا می کند و شروع به بافتن می نماید .... اما چه بافتنی ! روزها می بافد و شبها می شکافد ... و بدین وسیله بیست سال ، یعنی تا زمان بازگشت همسر دلبندش بافتن کفن را طول می دهد .... اودیسه باز می گردد و تمام خواستگاران را به ضرب تیر و کمانش جا در جا می کشد و ...
پنلوپه در ادبیات نماد زن پاکدامن و وفادار است ، زنی که پابند همسر و بچه می ماند ....

غرض ازنوشتن این مقدمه ، این بود که بگویم ما هم ترمه ای داریم واسه عهد بوق ، قدیمی و گرانبها ، یک سالی است رویش را می دوزیم با انواع مروایدها و منجوقها و ابزار زینتی ، اما شبها می شکافیمش ... اطرافیان کنایت می زنند که " تو هنوز اینو تموم نکردی ؟؟؟!! " نمی دانند در دل ما کیست و در ذهن ما چه افسانه ها که نمی گذرد و اسوه تقوا و پاکدامنیمان چه بانوی بزرگی است ... افسوس ... با این اوصاف یک رج بیشتر نمانده تا کار تمام شود ، اما شما هنوز نیامده اید ! ما وسعمان نمی رسد بیست سال صبر کنیم ، بی زحمت لج و لجبازی را با خدای دریا و آسمان کنار بگذارید و برگردید .... دیگر خود دانید .


مرداد ۳۰، ۱۳۸۹

اندرونی


می چسبم به دیوار ، تا روی تخت یک نفره ام جایی باز شود ، به قد یک نفر دیگر ، به اندازه تو ... وسعم همین است و بس ... عروسکی ، بالشی ، خیالی گاه ، سایه ای ، عکسی شاید ....

این شبها تنهایم ، تنها ....



مرداد ۲۸، ۱۳۸۹

به که بگویی ؟


یاد آن روزها افتاده ایم ، یاد آن روزها افتاده ایم و خوابمان نمی برد .... تو که خاطرت هست ؟
یاد آن روزهایی که تجریش را گز می کردیم پی چیزی ، تو که خاطرت هست بهانه با هم بودن بود و بس ، بلکه ترافیک کوچه باغهای باران زده دربند و قبرستان کنارش دستاویز بوسه های پنهانی شود و فروغ را شاهد بگیریم بر پاکی دلهامان ...
یاد آن روزها افتاده ایم ، تو که خاطرت هست ؟ زمین خوردن یک باره و چندباره مان در آن برف و بوران ، سر سیاه زمستان و سرخی گونه هامان از شرم و خجلت فراوان و آرزوی زمین خوردنی سخت تر ، بیشتر ، بل راهی پیدا شود دوباره به آغوش گرم شما ...
یاد آن روزها افتاده ایم ، خوابمان نمی برد ، این روزها فکر می کنید شلنگ به دست ، آب گرفته ایم به تمام آن روزها ، سُرانده ایم ته چاهک ! جای انگشتهای ماسیده مان بر عکستان گواه بدخیالیتان ...گرچه هر بنی بشری نقل عاشقانگی ما را می داند از برای شما ، به دل نگیرید واگویه های طفلان سرگردان و وامانده کوچه پس کوچه های بن بست را بهر خاطر ما ... ما که عمری است درس آتش و سیاوش پس می دهیم به روزگار ، چند صباحی هم محض خاطر روی گلسار شما ......

مرداد ۲۴، ۱۳۸۹

بای بای


امروز از آن روزهایی بود که یک لحظه فکر کردم می توانم زندگی تازه ای داشته باشم ، زندگی فراتر از کلاسهای خیاطی و گلدوزی و ایروبیک ، یک چیز ِ شاید دوری که امروز خیلی خیلی نزدیک شد ، کورسویی که در این تاریکی روز و شب من ، مثل خورشید درخشیدن گرفت ! زندگی که به کارم ، مدرکم ، خواندن زبان فرانسه و انگلیسی بی فایده دراین همه سال ، افتخار کردم . از آن افتخارها که خودت تنها می دانی چه کرده ای و که بوده ای ، دیگر مهم نیست مردمت ، کشورت ، مملکتت قَدرَت را می داند یا نه !
امروز بعد از حدود یک ماه به درخواست اقامتم در کانادا پاسخ داده شد . ذوق زده ام ، امتیازم برای دریافت گرین کارت یک چیزی بالاتر از حد نصاب بود ...
کاش اینها که کلی املاک منقول و غیر منقول جهت به حجله رفتن بنده در روزگار مبادا کنار گذاشته اند ، بدانند از این همه تنها 6 میلیون تومان می خواهم تا از این مملکت گل و بلبل فرار کنم !



درگوشی : می آیی با هم برویم ؟


مرداد ۲۲، ۱۳۸۹

روزانه نوشت


ساعت 6 عصر بلند شدم ! اصلا دوست نداشتم که از خواب نازم که همه اش تو کنارم بودی و کلی صحنه های قشنگ و خوشگل با هم داشتیم بلند شوم ... حتی در خوابم ترانه ای سرودم که آهنگسازش هم خودم بودم ، منتها فقط صدای علی . اصحابی را طلب می کرد و تنظیم تو را ...
بیدار شده ام و به خودم می پیچم ، شاید به خاطر این غروب بد عصر جمعه ، شاید به خاطر نرفتن سر قراری که دیشب برای خودم چیدم ، شاید هم برای آن قبض موبایل کذایی و رفتار پدر ... نمی دانم ... بغضم گرفته ... کاش می شد جمعه ها را از تقویم خط زد ... می دانی ؟ حس می کنم جمعه هم مثل زاییدن است .... تا غروب آفتاب دردش را می کشی ، بد و طولانی ، همین که غروب تمام شود و شب سر بزند تو هم فارغ می شوی ، آرام می گیری ...
قرار بود یک پستی بنویسم راجع به سول میت ، اما ورژن 2 یش ، بحث و نتیجه گیری اش را هم به نوبت بسپارم به دست یکی ، چند وقتی است نه وقتش را می کنم نه حوصله اش را دارم ، غم نان هم مزید بر علت شده .... همچنان از کامنت گذاشتن معذورم ... تا بلکه روزی روحیه جوانی دوباره بازگردد و از اینترنت بازی شاد شوم ... فعلا که حس ته کشیدگی و نم گرفتگی دارم ....

مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

my heart will go on


گاهی عادت لازم است . گاهی فراموش کردن ، زمان لازم است ... گاهی عادت لازم است ... نپرس به چه و که ... نه چیزی هست و نه که ای ! به این زمان بد ، به این پیر لکاته عادت باید کرد ... به این دلتنگی زیاد ، به این فاصله دور ، به اینها باید عادت کرد ...

درگوشی : پیش خودمان بماند ، نه به دلتنگی ات عادت کرده ایم ، نه به نبودنت ... دلمان گرفته
راستی درصد کابوس دیدنهای شبانه و بیگاهه هم زیاد شده ، زیاد !!!

درگوشی 2 : تا مدتی از گذاشتن کامنت برای دوستان خوبم معذورم ... ببخشایید

مرداد ۱۰، ۱۳۸۹

نماز یا نماز جمعه ؟


همین دیروز شد ... نمی دانم چند تایش راست بود و چند تایش دروغ ... بابت دروغهایم عذاب وجدان ندارم ( شاید هم دارم ) من قیاس کردم و از کل به جز رسیدم ، بقیه اش گردن پدر و مادرش ! همین دیروز آن خانوم چادری آمده بود خانه مان ... بگذریم که تا دیدمش موهایم را دادم داخل روسری قرمزم و دستکش دستم کردم تا نبیند لاک قرمز زده ام و ناخن هایم بلند است ... کلی سوال داشت ، از مذهب ، دین ، نظا.م و ... می گفت مامور تحقیقات آمو.زش و پرو.رش است ... دختر همسایه مان آدرس مرا داده بود تا از من برایش تحقیق کنند . نمی دانم چقدر راست گفتم و چقدر دروغ ، اما همه را آن طور جواب دادم که مطابق میلشان است ... حس می کردم وارد یکی از ار.گانهای دو.لتی شدن در این زمانه مثل کندن مو از خرس است ... چه اهمیت دارد ؟ بگذار یکی نان بخورد ، حداقل دل خودم خوش می شود ... دست آخر پرسید : نماز جمعه شرکت می کند ؟ خنده ام گرفت ، گفتم : بله ! هر هفته !

پیش خودم فکر می کردم در این روزگار باید پرسید طرف اصلا نماز می خواند ؟ به این نتیجه رسیدم اینها اصلا در باغ نیستند :دی

مرداد ۰۹، ۱۳۸۹

دروغ ساز


چند سالی هست که تلوزیون را تحریم کرده ام . شاید از همان موقع که فهمیدم هاج زنبور عسل مادر داشت و مادرش را هم پیدا کرد ، بی آنکه تلوزیون آن دوره ما ، فکر بچه هایی چون مرا بکند که تا مدتها در غم و ناراحتی مادر گمشده و بی فکر هاج بودم که دردانه فرزندش را در این بی کران جهان هستی به حال خود رها کرده بود و ....
از همان موقع ها تلوزیون را تحریم کردم وقتی سر و ته فیلمهای خارجکی مان معلوم نبود و در دل به دوبلورها و عوامل دست اندر کار نثار می کردم هر آنچه لایقش بودند که چنین فیلمهایی را به خورد ما می دهند .
از همان موقع ها تلوزیون را تحریم کردم و این تحریم تا همین چند شب پیش ادامه داشت ... همین چند شبی که دیدم در سریالهایشان آدمهای خوب ، فقیرند ، چادر سر می کنند ، مدام در حال سجده و رکوع به سر می برند ، همدیگر را با لفظ آقا و خانوم آن هم به فامیل صدا می زنند ، آدم بدها خط و خالی در بدنشان از قدیم به جا مانده ، ثروتشان را از راه دزدی و مال مردم خوری بدست آورده اند ، روسری قرمز سر می کنند ، عینک آفتابی می زنند ، جهت مذاکره با نامحرم ، فاصله مناسب را رعایت نمی کنند و ...

هی خانوم و آقای فیلم ساز ، فیلم نامه نویس ، کارگردان ، بازیگر ، عوامل پشت صحنه و جلوی صحنه : می توانی فیلمهایت را هر طور که می خواهی بسازی ، می توانی ذهن و فکر مردم دو نسل قبل را با نوشته ها و ساخته ها و اخبارت پر از دروغ و ارزشهای واهی کنی ، اما ذهن من و نسل بعد از مرا محال است ....


درگوشی : سلمان خان نهایت سپاسگزاری مرا بابت ویرایش این وبلاگ پذیرا باشید ...